Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
همنجور داشتیم حرف میزدیم ک حنانه امد
حنانه: دریا تو راهه
اینو گفت و بعد مارو بلند کرد و به اون پسره گفت ک مارو ببره
دلسا: تروخداااااا حنانه چتهههه توو
کامیار: حنانه حداقل بزار دریا رو بیبینم
به حرفمون گوش نداد رفت
(دریا)
رسیدیم روستا مترسک کلی مترسک اونجا بود و یک کجا به شدت ترسناک اسمونش پر از کلاغ بود و اینو بیشتر دارک میکرد کل خونه هایی اونجا متروکه بود
امیر: الان چیکار کنیم؟
دریا: کل این خونه هارو برگردیم
بعدظهر بود کم کم داشت هوا تاریک میشد یکی یکی خونه هارو میگشتیم هرچی هم زنگ میزدم به حنانه جواب نمداد یکی از خونه ها بیرونش سوخته بود ک رفتم داخلش دیدم پر از کاغذ
امیر: نکنه این خونه رضای؟
دریا: شایدم
امیر: داستان رضا مال چند سال پیشه؟
دریا:مال شاید ۴۰۰ سال پیش بوده
امیر: اووو
دیگ شب شد از کنار امیر جم نمخوردم
امیر:فایده ای نداره دریا کل خونه هایی این روستا رو گشتیم
دریا:باشه بریم میترسم
امیر:بزار چراغ قهوه رو روشن کنم
دریا:بدو بدو میترسم
امیر:ع گوشیم خاموش شده
دریا:بزار من روشن میکنم
امدم ک روشن کنم دیدم گوشیم خاموش شده
دریا:گوشی من ک شارژ داشت
امیر:دستمو بگیر هرچی هم شد از جام تکون نخور ک برسیم به ماشین
اروم اروم راه افتادیم صدای گرگ سگ حتی خرس هم میومد
دریا:صدای خرس میاد
امیر:یعنی اینجا خرس داره
دریا:نمدونم
داشتیم میرفتیم ک از کمی دورتر از خودمون یک نوری دیدیم
دریا:امیر امیر نور شاید خونه باشه
امیر:شاید جنی یا روح باشه
دستشو گرفتم و به طرف اون نور رفتیم نزدیک هایی نور بودیم
امیر: اینجا قبرستونه ک
دریا: بیا برگردیم
امیر: تا اینجا امدیم بریم نور روی یکی از قبر هاست
از پشت امیر بغل کردم
امیر: مگه بچه ای ک از پشت چسبیدی بهم
دریا: میترسم حاجی
رسیدیم ک روی یک قبر بود نشستیم دور قبر....
همنجور داشتیم حرف میزدیم ک حنانه امد
حنانه: دریا تو راهه
اینو گفت و بعد مارو بلند کرد و به اون پسره گفت ک مارو ببره
دلسا: تروخداااااا حنانه چتهههه توو
کامیار: حنانه حداقل بزار دریا رو بیبینم
به حرفمون گوش نداد رفت
(دریا)
رسیدیم روستا مترسک کلی مترسک اونجا بود و یک کجا به شدت ترسناک اسمونش پر از کلاغ بود و اینو بیشتر دارک میکرد کل خونه هایی اونجا متروکه بود
امیر: الان چیکار کنیم؟
دریا: کل این خونه هارو برگردیم
بعدظهر بود کم کم داشت هوا تاریک میشد یکی یکی خونه هارو میگشتیم هرچی هم زنگ میزدم به حنانه جواب نمداد یکی از خونه ها بیرونش سوخته بود ک رفتم داخلش دیدم پر از کاغذ
امیر: نکنه این خونه رضای؟
دریا: شایدم
امیر: داستان رضا مال چند سال پیشه؟
دریا:مال شاید ۴۰۰ سال پیش بوده
امیر: اووو
دیگ شب شد از کنار امیر جم نمخوردم
امیر:فایده ای نداره دریا کل خونه هایی این روستا رو گشتیم
دریا:باشه بریم میترسم
امیر:بزار چراغ قهوه رو روشن کنم
دریا:بدو بدو میترسم
امیر:ع گوشیم خاموش شده
دریا:بزار من روشن میکنم
امدم ک روشن کنم دیدم گوشیم خاموش شده
دریا:گوشی من ک شارژ داشت
امیر:دستمو بگیر هرچی هم شد از جام تکون نخور ک برسیم به ماشین
اروم اروم راه افتادیم صدای گرگ سگ حتی خرس هم میومد
دریا:صدای خرس میاد
امیر:یعنی اینجا خرس داره
دریا:نمدونم
داشتیم میرفتیم ک از کمی دورتر از خودمون یک نوری دیدیم
دریا:امیر امیر نور شاید خونه باشه
امیر:شاید جنی یا روح باشه
دستشو گرفتم و به طرف اون نور رفتیم نزدیک هایی نور بودیم
امیر: اینجا قبرستونه ک
دریا: بیا برگردیم
امیر: تا اینجا امدیم بریم نور روی یکی از قبر هاست
از پشت امیر بغل کردم
امیر: مگه بچه ای ک از پشت چسبیدی بهم
دریا: میترسم حاجی
رسیدیم ک روی یک قبر بود نشستیم دور قبر....
۷.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.