سایه سیاه (F2) pt¹¹
ساعت 9 شب :
دایانا ؛ پدر جیمین کافه رو بست و همراه خانم پارک سوار ماشینش شد ، ماهم سوار ماشین دنبالشون راه افتادیم هانا هم که ساعت 8 رفته بود
دایانا : پدرت میدونه تو یه مافیایی دیگه ؟
جیمین :اره میدونه چطور ؟
دایانا : همینطوری پرسیدم
جیمین : در واقع پدرمم یه مافیاست
دایانا : چیییی؟عجیبه ، پدرت مافیاست اونوقت کافه داره ؟
جیمین : جواب این سوالت پیش من نیست بزار بریم خونه امشب خودش همه چیو برات تعریف میکنه
دایانا : باشه منتظر میمونم
جیمین : حالت بهتر شد؟
دایانا : اره خیلی بهترم
جیمین : خوبه
دایانا ؛ بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه پدر جیمین چند کیلومتر از شهر فاصله داشت
با دیدن خونشون شاخ دراوردم انگار جیمین راست میگفت پدرش مافیاست یه عمارت بزرگ با دیوارای سنگی و یه در بزرگ ، در باز شد و ما وارد حیاط شدیم یه حیاط خیلی بزرگ یه استخر و یه محوطه فضای سبز و....
به معنای واقعی شبیه یه کاخ بود ، از ماشین پیاده شدیم و به طرف ساختمون رفتیم در باز شد و رفتیم داخل ،
پ.جیمین : خوش اومدین بچه ها
م.جیمین: خوش اومدی دخترم
دایانا : ممنونم خونتون خیلی قشنگه
جیمین : هنوزم همونطوریه هیچی تغییر نکرده
دایانا : خونه خیلی بزرگی بود دیوارای بلندی داشت یک طرف سالن مبل بود و طرف دیگه هم میز نهارخوری ته سالن از دو طرف پله بود که به طرف طبقه بالا میرفت داشتم به قاب عکسای بزرگ روی دیوار نگاه میکردم که یه تابلو که روش یه نوار سیاه و جلوش شمع بود توجهمو جلب کرد عکس یه پسر حدودا 15 ساله بود خیلی شبیه جیمین بود حدس زدم برادش باشه انگار اون مرده همینطور که زل زده بودم با صدای جیمین از فکر اومدم بیرون
جیمین : دایانا .... دایانا
دایانا : ها ... بله؟
جیمین : بیا اینجا
دایانا ؛ روی مبل نشسته بودم رفتم پیشش دستمو گرفت منو کنار خودش نشوند اومد جلو پیشونیمو بوسید
دایانا : چیزی شده ؟
جیمین : نه چیزی نیست
دایانا ؛ خدمتکارا یه میز پر از غذا چیدن رفتیم نشستیم و شروع کردیم اما من همش تو فکر بودم چه اتفاقی برای اون پسر افتاده ؟ چرا پدر جیمین با اینکه مافیاست کافه میچرخونه ؟
با صدای مادر جیمین به خودم اومدم
م.جیمین : دایانا ، چیزی شده عزیزم ؟ غذارو دوس نداری ؟
دایانا : عا ، نه اینطور نیست اتفاقا خیلی خوشمزست ممنونم ازتون،
بعد از غذا نشسته بودیم که مادر جیمین اومد
م.جیمین : دایانا ، بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم عزیزم
جیمین : مامان ، دایانا تو اتاق من میمونه
م.جیمین : ولی جیمین این درست نیست شما هنوز ازدواج نکردین پسرم
جیمین : مامان ، نگران نباش اتفاقی نمیوفته بچه که نیستیم
شرط : 35 Like
شرطا رو برسونید امشب یه پارت بدون شرط میزارم 😉❤️
دایانا ؛ پدر جیمین کافه رو بست و همراه خانم پارک سوار ماشینش شد ، ماهم سوار ماشین دنبالشون راه افتادیم هانا هم که ساعت 8 رفته بود
دایانا : پدرت میدونه تو یه مافیایی دیگه ؟
جیمین :اره میدونه چطور ؟
دایانا : همینطوری پرسیدم
جیمین : در واقع پدرمم یه مافیاست
دایانا : چیییی؟عجیبه ، پدرت مافیاست اونوقت کافه داره ؟
جیمین : جواب این سوالت پیش من نیست بزار بریم خونه امشب خودش همه چیو برات تعریف میکنه
دایانا : باشه منتظر میمونم
جیمین : حالت بهتر شد؟
دایانا : اره خیلی بهترم
جیمین : خوبه
دایانا ؛ بعد از نیم ساعت رسیدیم خونه پدر جیمین چند کیلومتر از شهر فاصله داشت
با دیدن خونشون شاخ دراوردم انگار جیمین راست میگفت پدرش مافیاست یه عمارت بزرگ با دیوارای سنگی و یه در بزرگ ، در باز شد و ما وارد حیاط شدیم یه حیاط خیلی بزرگ یه استخر و یه محوطه فضای سبز و....
به معنای واقعی شبیه یه کاخ بود ، از ماشین پیاده شدیم و به طرف ساختمون رفتیم در باز شد و رفتیم داخل ،
پ.جیمین : خوش اومدین بچه ها
م.جیمین: خوش اومدی دخترم
دایانا : ممنونم خونتون خیلی قشنگه
جیمین : هنوزم همونطوریه هیچی تغییر نکرده
دایانا : خونه خیلی بزرگی بود دیوارای بلندی داشت یک طرف سالن مبل بود و طرف دیگه هم میز نهارخوری ته سالن از دو طرف پله بود که به طرف طبقه بالا میرفت داشتم به قاب عکسای بزرگ روی دیوار نگاه میکردم که یه تابلو که روش یه نوار سیاه و جلوش شمع بود توجهمو جلب کرد عکس یه پسر حدودا 15 ساله بود خیلی شبیه جیمین بود حدس زدم برادش باشه انگار اون مرده همینطور که زل زده بودم با صدای جیمین از فکر اومدم بیرون
جیمین : دایانا .... دایانا
دایانا : ها ... بله؟
جیمین : بیا اینجا
دایانا ؛ روی مبل نشسته بودم رفتم پیشش دستمو گرفت منو کنار خودش نشوند اومد جلو پیشونیمو بوسید
دایانا : چیزی شده ؟
جیمین : نه چیزی نیست
دایانا ؛ خدمتکارا یه میز پر از غذا چیدن رفتیم نشستیم و شروع کردیم اما من همش تو فکر بودم چه اتفاقی برای اون پسر افتاده ؟ چرا پدر جیمین با اینکه مافیاست کافه میچرخونه ؟
با صدای مادر جیمین به خودم اومدم
م.جیمین : دایانا ، چیزی شده عزیزم ؟ غذارو دوس نداری ؟
دایانا : عا ، نه اینطور نیست اتفاقا خیلی خوشمزست ممنونم ازتون،
بعد از غذا نشسته بودیم که مادر جیمین اومد
م.جیمین : دایانا ، بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم عزیزم
جیمین : مامان ، دایانا تو اتاق من میمونه
م.جیمین : ولی جیمین این درست نیست شما هنوز ازدواج نکردین پسرم
جیمین : مامان ، نگران نباش اتفاقی نمیوفته بچه که نیستیم
شرط : 35 Like
شرطا رو برسونید امشب یه پارت بدون شرط میزارم 😉❤️
۶۷.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.