**گذشته ی سیاه **p17
.تهیونگ ویو ...
با حس کردن سردرد شدیدی چشمام و باز کردم ....دور اطراف و نگاه کردم تو یه اتاق بودم خیلی کوچیک بود ... یه در بود فکر کنم اونم واسه دسشویی و حمومه....تنها چیز مثبتی که داشت پنجره اش بود..... اتقاق یه تخت داشت و کمد یدونه هم ساک باشگاه بود که دستکش های رزمی ازش آویزون بود ... رنگشون قرمز بود ..... سرم ام و برگردود ام این طرف که یه دختر و دیدم ... نشسته بود روی صندلی و داشت طراحی میکرد...سرش پایین بود نمیتونستم چشماش و ببینم ولی پوستش مثل خوناشام ها سفید بود ...لباش صورتی ملایمی داشت و چاک وسط لبش (منظورم همون خط وسط پایین لبه بعضی ها دارنش)...خیلی شبیه خوناشام ها بود.. چقدر خوشگله .... موهاش بلند و مشکی خالص بود...که کنارش بودن و منو وادار به خیره شدن میکردن هدفون رو گوشش بود ..یه تیشرت لانگ سفید تنش بود و مطمئنم اگه چیزی میگفتم متوجه نمیشد ..... همینجوری بهش خیره بودم که دیدم سرش و از طرح برداشت و میخواست منو چک کنه که زود چشمامو بستم ....وایسا ببینم ... اصلا من اینجا چیکار میکنم ... شب ..شب منو پسرا رفتیم بار (کل دیشب یادش میاد )..... الان من چی بگم .... چیکار میتونم بکنم ....دوس دارم زمین باز بشه من فرو برم توش ... همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که احساس کردم پایه های یه صندلی داره رو زمین کشیده میشه ... صدای قدم هاش و سمت خودم حس میکردم ...تقریبا دیگه بالای سرم بود ک زمزمه وار گفت
ایپک : خیلی سختی کشیدی ... ولی درد من خیلی دردناک تره ( آروم و بغض)
کجاشو دیدی دختر جون تو هنوز نصف قضیه رو میدونی...... همینجوری چشم بسته خوابیده بودم که دیدم نشست بغل تخت دستاش و گذاشت روی تخت بهم خیره شده بود ...داره چیکار میکنه
ایپک : مادرت خیلی مهربون بود( بغض آروم.)...ولی مادر من حتی...(گریه ی آروم )
صدای اشک هاشو شنیدیم ... اون دیروز واقعا کاری کرد که هیچکس انجام نمیداد...... وقتی تو خیابون کسی رو میبینیم که نارحته ... بیتفاوت از کنارش رد میشیم ... اما این دختر ... منو آورد اینجا ...با اینکه خوب نیس ولی خیلی از خیابون بهتره .... حداقل کاری که میتونست بکنه این بود که حالم و بپرسه و بره ولی اون ... اون منو دلداری داد باهم گریه کرد منو فهمید.... چقدر واسه فهمیده شدن و درک کردن از سوی ديگران تلاش کردم ولی اونا متوجه نشدن که من درد دارم (: حتی برای ثانیه هم نفهمیدن که چه آشوبی توی من داره موج میزنه ... قلبم چقدر خورد شده ولی این دختر ... الان باید بزارم به گریه اش ادامه بده ؟ ...خیلی تلاش کردم چشمام و باز کنم و مثل اون بغلش کنم... مثل خودش مهربون باشم ... اما یه چیزی مانع میشد ...... نمیخوام دیگه گریه کنه ... شروع کردم به ول خوردن تو تخت تا شاید بفهمه که دارم بیدارم میشم ... شاید این مانع اشکاش بشه ...دیدم درجا پاشد .... جواب داد ... بینی شو میکشید داشتم تصورش میکردم که داره اشکاش و پاک میکنه ...صداش و ساف و جدی کرد ... بدون هیچ حسی
ایپک : بیدار شدی؟
چشمام و برای لحظه ای باز کردم ...
زل زدم به چشماش...توصیفی برای چشماش ندارم ... چون واقعا باید از نزدیک ببینی تا باور کنی واقعیه .... چشماش خاکستری بود که غرق دریای سیاه شده بود ... پلکاش نم داشتن ... چقدر زیباس این نقاشی ...... هیچ چیزی نمیتونست جلوی چشمای تشنه به این همه زیبایی رو بگیره تا بهش خیره نباشم ....
۱۵ تا لایک 💫کامنت بزارین گایز 😁💜
با حس کردن سردرد شدیدی چشمام و باز کردم ....دور اطراف و نگاه کردم تو یه اتاق بودم خیلی کوچیک بود ... یه در بود فکر کنم اونم واسه دسشویی و حمومه....تنها چیز مثبتی که داشت پنجره اش بود..... اتقاق یه تخت داشت و کمد یدونه هم ساک باشگاه بود که دستکش های رزمی ازش آویزون بود ... رنگشون قرمز بود ..... سرم ام و برگردود ام این طرف که یه دختر و دیدم ... نشسته بود روی صندلی و داشت طراحی میکرد...سرش پایین بود نمیتونستم چشماش و ببینم ولی پوستش مثل خوناشام ها سفید بود ...لباش صورتی ملایمی داشت و چاک وسط لبش (منظورم همون خط وسط پایین لبه بعضی ها دارنش)...خیلی شبیه خوناشام ها بود.. چقدر خوشگله .... موهاش بلند و مشکی خالص بود...که کنارش بودن و منو وادار به خیره شدن میکردن هدفون رو گوشش بود ..یه تیشرت لانگ سفید تنش بود و مطمئنم اگه چیزی میگفتم متوجه نمیشد ..... همینجوری بهش خیره بودم که دیدم سرش و از طرح برداشت و میخواست منو چک کنه که زود چشمامو بستم ....وایسا ببینم ... اصلا من اینجا چیکار میکنم ... شب ..شب منو پسرا رفتیم بار (کل دیشب یادش میاد )..... الان من چی بگم .... چیکار میتونم بکنم ....دوس دارم زمین باز بشه من فرو برم توش ... همینجوری با خودم کلنجار میرفتم که احساس کردم پایه های یه صندلی داره رو زمین کشیده میشه ... صدای قدم هاش و سمت خودم حس میکردم ...تقریبا دیگه بالای سرم بود ک زمزمه وار گفت
ایپک : خیلی سختی کشیدی ... ولی درد من خیلی دردناک تره ( آروم و بغض)
کجاشو دیدی دختر جون تو هنوز نصف قضیه رو میدونی...... همینجوری چشم بسته خوابیده بودم که دیدم نشست بغل تخت دستاش و گذاشت روی تخت بهم خیره شده بود ...داره چیکار میکنه
ایپک : مادرت خیلی مهربون بود( بغض آروم.)...ولی مادر من حتی...(گریه ی آروم )
صدای اشک هاشو شنیدیم ... اون دیروز واقعا کاری کرد که هیچکس انجام نمیداد...... وقتی تو خیابون کسی رو میبینیم که نارحته ... بیتفاوت از کنارش رد میشیم ... اما این دختر ... منو آورد اینجا ...با اینکه خوب نیس ولی خیلی از خیابون بهتره .... حداقل کاری که میتونست بکنه این بود که حالم و بپرسه و بره ولی اون ... اون منو دلداری داد باهم گریه کرد منو فهمید.... چقدر واسه فهمیده شدن و درک کردن از سوی ديگران تلاش کردم ولی اونا متوجه نشدن که من درد دارم (: حتی برای ثانیه هم نفهمیدن که چه آشوبی توی من داره موج میزنه ... قلبم چقدر خورد شده ولی این دختر ... الان باید بزارم به گریه اش ادامه بده ؟ ...خیلی تلاش کردم چشمام و باز کنم و مثل اون بغلش کنم... مثل خودش مهربون باشم ... اما یه چیزی مانع میشد ...... نمیخوام دیگه گریه کنه ... شروع کردم به ول خوردن تو تخت تا شاید بفهمه که دارم بیدارم میشم ... شاید این مانع اشکاش بشه ...دیدم درجا پاشد .... جواب داد ... بینی شو میکشید داشتم تصورش میکردم که داره اشکاش و پاک میکنه ...صداش و ساف و جدی کرد ... بدون هیچ حسی
ایپک : بیدار شدی؟
چشمام و برای لحظه ای باز کردم ...
زل زدم به چشماش...توصیفی برای چشماش ندارم ... چون واقعا باید از نزدیک ببینی تا باور کنی واقعیه .... چشماش خاکستری بود که غرق دریای سیاه شده بود ... پلکاش نم داشتن ... چقدر زیباس این نقاشی ...... هیچ چیزی نمیتونست جلوی چشمای تشنه به این همه زیبایی رو بگیره تا بهش خیره نباشم ....
۱۵ تا لایک 💫کامنت بزارین گایز 😁💜
۶.۴k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.