دو پارتی (وقتی خواهرشی اما....)پارت ۱
#هان
#استری_کیدز
روی مبل نشسته بودی که با صدای مادرت روتو به سمتش برگردوندی
× چرا نشستی هااا؟
صداش خشن و بلند بود...درست مثل همیشه ، آروم سرت رو پایین انداختی و بلند شدی
+ چ...چیزی شده ؟
پوزخندی تمسخر آمیزی زد
× زود باش برو اتاق برادرت رو تمیز کن....اون کلی کار داره بعد تو نشستی میخوری و میخوابی...هه... واقعاً که
دوباره بغضت گرفت..اما برات عادی بود...هر روز این حرف هارو از مادر خودت میشنیدی....
آروم سرت رو تکون دادی و به سمت اتاق شیک و مرتب جیسونگ رفتی...
در اتاق رو پشت سرت بستی و مشغول تمیز کردن گرد و خاک های نسبتاً کم روی میزش شدی....
همینطور که داشتی تمیز میکردی دستت با لیوان آبی برخورد میکنه و باعث میشه تمام محتوای توی لیوان روی جزوه های روی میز خالی بشه....
ترس تمام وجودت رو میگیره و نمیدونی باید چی کار کنی...
توی همین لحظه بود که پدرت وارد اتاق میشه...
سریع کاغذ های خیس رو پشتت قایم میکنی و با ترس به پدرت که مشکوک دم در ایستاده بود و نگاهت میکرد...خیره میشی
+ با...بابا...
پدرت چشماش رو به میز کنارت میده
÷ داری چه غلطی میکنی ؟
بغض تمام گلوت رو چنگ میزد و باعث شده بود سخت نفس بکشی
+ ه..هیچی...
به سمتت اومد محکم بازوت رو گرفت و پرتت کرد روی زمین.
ترسیده نگاهش میکردی که چشمش به جزوه های خیس و چروکیده ی روی میز افتاد..
با چشمای قرمز و با نهایت عصبانیت بهت خیره شد...
÷عوضیی....چطور جرعت کردی همچین غلطی بکنییییی؟
آروم از روی زمین بلند شدی و سرت رو پایین انداختی
+ م... متاسفم....
پدرت به سمتت اومد و محکم سیلی توی صورتت خالی کرد که باعث شد طرف چپ صورتت به شدت بسوزه و قرمز بشه....
_ پ..پدر...چیکار میکنی ؟
با شنیدن صدای جیسونگ هم تو و هم پدرت نگاهتون رو به قیافه ی متعجب جیسونگ دادین...
÷ پسرم...این دختره ی حروم زا...
_ بس کن پدرررر....
حرف مرد میانسال رو قطع کرد که باعث شد تعجب کنی
÷ پسرم....
جیسونگ همینطور که با عصبانیت به پدرش نگاه میکرد به سمتت اومد و دستت رو محکم گرفت و از اتاق خارجت کرد....
تورو به سمت اتاق خودت برد و در رو بست و قفلش کرد....
روشو با نگرانی بهت داد
_ خ...خوبی ؟
سرت پایین بود و موهات جلوی صورتت رو گرفته بود و سعی میکردی اشکات رو مخفی کنی....
+ م... متاسفم.....
#استری_کیدز
روی مبل نشسته بودی که با صدای مادرت روتو به سمتش برگردوندی
× چرا نشستی هااا؟
صداش خشن و بلند بود...درست مثل همیشه ، آروم سرت رو پایین انداختی و بلند شدی
+ چ...چیزی شده ؟
پوزخندی تمسخر آمیزی زد
× زود باش برو اتاق برادرت رو تمیز کن....اون کلی کار داره بعد تو نشستی میخوری و میخوابی...هه... واقعاً که
دوباره بغضت گرفت..اما برات عادی بود...هر روز این حرف هارو از مادر خودت میشنیدی....
آروم سرت رو تکون دادی و به سمت اتاق شیک و مرتب جیسونگ رفتی...
در اتاق رو پشت سرت بستی و مشغول تمیز کردن گرد و خاک های نسبتاً کم روی میزش شدی....
همینطور که داشتی تمیز میکردی دستت با لیوان آبی برخورد میکنه و باعث میشه تمام محتوای توی لیوان روی جزوه های روی میز خالی بشه....
ترس تمام وجودت رو میگیره و نمیدونی باید چی کار کنی...
توی همین لحظه بود که پدرت وارد اتاق میشه...
سریع کاغذ های خیس رو پشتت قایم میکنی و با ترس به پدرت که مشکوک دم در ایستاده بود و نگاهت میکرد...خیره میشی
+ با...بابا...
پدرت چشماش رو به میز کنارت میده
÷ داری چه غلطی میکنی ؟
بغض تمام گلوت رو چنگ میزد و باعث شده بود سخت نفس بکشی
+ ه..هیچی...
به سمتت اومد محکم بازوت رو گرفت و پرتت کرد روی زمین.
ترسیده نگاهش میکردی که چشمش به جزوه های خیس و چروکیده ی روی میز افتاد..
با چشمای قرمز و با نهایت عصبانیت بهت خیره شد...
÷عوضیی....چطور جرعت کردی همچین غلطی بکنییییی؟
آروم از روی زمین بلند شدی و سرت رو پایین انداختی
+ م... متاسفم....
پدرت به سمتت اومد و محکم سیلی توی صورتت خالی کرد که باعث شد طرف چپ صورتت به شدت بسوزه و قرمز بشه....
_ پ..پدر...چیکار میکنی ؟
با شنیدن صدای جیسونگ هم تو و هم پدرت نگاهتون رو به قیافه ی متعجب جیسونگ دادین...
÷ پسرم...این دختره ی حروم زا...
_ بس کن پدرررر....
حرف مرد میانسال رو قطع کرد که باعث شد تعجب کنی
÷ پسرم....
جیسونگ همینطور که با عصبانیت به پدرش نگاه میکرد به سمتت اومد و دستت رو محکم گرفت و از اتاق خارجت کرد....
تورو به سمت اتاق خودت برد و در رو بست و قفلش کرد....
روشو با نگرانی بهت داد
_ خ...خوبی ؟
سرت پایین بود و موهات جلوی صورتت رو گرفته بود و سعی میکردی اشکات رو مخفی کنی....
+ م... متاسفم.....
۳۲.۹k
۰۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.