bad girl p: 133
فیلمش تموم شد برگشت سمتم وقتی دید هنوز دارم با گوشی ور میرم تعجبی نکرد چون دیگه این چن روز همین کارم بود همش با گوشی ور میرفتم
خواس بغلم کنه پسش زدم معلوم بود دیگه صبرش تموم شده پاشد داد زد
کوک: هانا من دلیل این رفتاراتو نمیفهمم (داد) چرا نمیزاری نزدیکت بشم چرا اینجوری میکنی
منم پاشدم تو صورتش داد زدم و حرفایی بر خلاف میل خودم بهش زدم
هانا: ازت خسته شدم میفهمی خسته شدم ازت (داد)
کوک: چی داری میگی
هانا: میخوام جدا شیم میفهمی دیگه2سال گذشته و منم دیگه علاقه ای بهت ندارم(داد، بغض)
امیدوارم حرفامو باور کنه
کوک: داری شوخی میکنی دیگه(بغض)
تروخدا گریه نکن کوک کاری میکنی نتونم نقشمو عملی کنم
هانا: میخوام جدا شیم(بغض) ازت خسته شدم دیگه
شونه هامو گرف و چنبار تکون داد
کوک: هانا به خودت بیا چی داری میگی(بغض)
این بغضش کافی بود تا شکستن قلبمو احساس کنم کسی که همیشه رو اشکاش حساس بودم و میگفتم کسی حق نداره این چشارو خیس کنه الان خودم باعث خیس شدنشون شدم
هانا: کوک لطفا بیا جداشیم(بغض)
***
1سالی از جداییمون میگذره شرکتارم جدا کردیم و هرکدوم جدا به کارامون ادامه دادیم
فقط تو مهمونی های مافیایی میتونستیم همو ببینیم هروقت میبینمش قلبم بیشتر از قبل براش میزنه
ولی نمیدونم این یونا چشع خیلی وقته که همش میگع بیا بریم بیرون بیشتر وقتا نمیرم ولی بعضی وقتا مجبوری میرم نمیدونم سرش به جایی خورده یا هرچی دیگه مث قبلنا همش میگه بریم بیرون ولی حس میکنم ی نقشه ای داره که خودمم نمیدونم چیه
یوهان: هاناااااا
هانا: چته
یوهان: جونگ کوک شب مهمونی گرفته همه مافیاها دعوتن انگار میخواد ی چیز مهمی بگه
هانا: باشه
یوهان: زودباش پاشو برو اماده شو
هانا: الان میرم
یوهان: زودباش برو
هانا: تروخدا ول کن الان میرم
اومد از شونه هام گرفت و بلندم کردم
یوهان: زودباش 2ساعت دیگه میریم(😊)
هانا: عوضی
رفتم تو اتاق درم بستم
خودمو پرت کردم رو تخت
همش به این فک میکردم که چجوری به اینجا رسیدیم
هیچوقت نمیتونم خودمو بخاطر رفتارهایی که اون مدت با کوک میکردم ببخشم شاید بخاطر خودش بود ولی خیلی قلبشو شکوندم
خواس بغلم کنه پسش زدم معلوم بود دیگه صبرش تموم شده پاشد داد زد
کوک: هانا من دلیل این رفتاراتو نمیفهمم (داد) چرا نمیزاری نزدیکت بشم چرا اینجوری میکنی
منم پاشدم تو صورتش داد زدم و حرفایی بر خلاف میل خودم بهش زدم
هانا: ازت خسته شدم میفهمی خسته شدم ازت (داد)
کوک: چی داری میگی
هانا: میخوام جدا شیم میفهمی دیگه2سال گذشته و منم دیگه علاقه ای بهت ندارم(داد، بغض)
امیدوارم حرفامو باور کنه
کوک: داری شوخی میکنی دیگه(بغض)
تروخدا گریه نکن کوک کاری میکنی نتونم نقشمو عملی کنم
هانا: میخوام جدا شیم(بغض) ازت خسته شدم دیگه
شونه هامو گرف و چنبار تکون داد
کوک: هانا به خودت بیا چی داری میگی(بغض)
این بغضش کافی بود تا شکستن قلبمو احساس کنم کسی که همیشه رو اشکاش حساس بودم و میگفتم کسی حق نداره این چشارو خیس کنه الان خودم باعث خیس شدنشون شدم
هانا: کوک لطفا بیا جداشیم(بغض)
***
1سالی از جداییمون میگذره شرکتارم جدا کردیم و هرکدوم جدا به کارامون ادامه دادیم
فقط تو مهمونی های مافیایی میتونستیم همو ببینیم هروقت میبینمش قلبم بیشتر از قبل براش میزنه
ولی نمیدونم این یونا چشع خیلی وقته که همش میگع بیا بریم بیرون بیشتر وقتا نمیرم ولی بعضی وقتا مجبوری میرم نمیدونم سرش به جایی خورده یا هرچی دیگه مث قبلنا همش میگه بریم بیرون ولی حس میکنم ی نقشه ای داره که خودمم نمیدونم چیه
یوهان: هاناااااا
هانا: چته
یوهان: جونگ کوک شب مهمونی گرفته همه مافیاها دعوتن انگار میخواد ی چیز مهمی بگه
هانا: باشه
یوهان: زودباش پاشو برو اماده شو
هانا: الان میرم
یوهان: زودباش برو
هانا: تروخدا ول کن الان میرم
اومد از شونه هام گرفت و بلندم کردم
یوهان: زودباش 2ساعت دیگه میریم(😊)
هانا: عوضی
رفتم تو اتاق درم بستم
خودمو پرت کردم رو تخت
همش به این فک میکردم که چجوری به اینجا رسیدیم
هیچوقت نمیتونم خودمو بخاطر رفتارهایی که اون مدت با کوک میکردم ببخشم شاید بخاطر خودش بود ولی خیلی قلبشو شکوندم
۳.۵k
۲۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.