فیک گذشته ی تلخ پارت ٣
خاطرات گذشته دوباره برام تداعی شدن ولی من دیگه اون آدم سابق نیستم آره هانا نباید جلوی پارک جیمین کم بیاری بهش نشون بده که تو دیگه اون هانای پنج سال پیش نیستی یکهو رئیس پارک به سمت من برگشت
رئیس پارک : هانا دخترم بیا اینجا
رفتم سمتشون و خودم رو خیلی ریلکس نشون دادم
رئیس پارک : جیمین هانا یکی از بهترین طراحامون هست و همینطور یکی از بهترین کارمندای شرکت و هانا این پسرمه جیمین همونطور که خودت میدونی رئیس جدید شرکت
جیمین به سمتم برگشت
جیمین : از آشناییتون خوشبختم خانم هانا
و دستش رو آورد جلو منم کم نیاوردم و دستم رو بردم جلو
هانا : منم از آشناییتون خوشبختم آقای پارک جیمین
بالاخره صحبت هامون تموم شد و نفسی آسوده کشیدم خیلی عادی رفتار کرد جوری که منو نمیشناسه نکنه واقعا منو یادش نیست !
رئیس پارک : مهمانان عزیزی که در این جشن حضور دارید حتما می دانید که این جشن برای چی هست من سال های زیادی از زندگیم رو وقف این شرکت و کارمندانش کردم و ما به کمک یکدیگر موفقیت های زیادی کسب کردیم ولی دیگه وقتش شده که این جایگاه رو ترک کنم و بسپرمش به دست پسرم معرفی می کنم رئیس جدید پارک جیمین
و رئیس پارک دستش رو به سمت جیمین دراز کرد جیمین رفت سمت پدرش و تعظیم کرد
جیمین : خیلی ممنونم از پدرم که من رو برای ریاست شرکت قابل دونست و این اجازه رو داد تا خودم رو بهش ثابت کنم
همه دست زدن منم خیلی بی حال دستی زدم مین جه به شونم زد
مین جه : چیه دختر چرا از اول مهمونی دپرسی
هانا : چیز مهمی نیست
بالاخره این مهمونی خسته کننده تموم شد
هانا : من اومدم
لونا : خوش اومدی خواهری
لونا رو بغل کردم و سرش رو بوس کردم
مامان هانا : سلام دخترم خوش اومدی جشن خوش گذشت
هانا : هی چی بگم مامان بد نبود
مامان هانا : وایسا ببینم یعنی چی اتفاقی افتاده ؟
هانا : نه مادر من فقط یکم خسته کننده بود
مامان هانا : یادت نره من مامانتم اگر حرفی داشتی می تونی بهم بزنی
سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاقم در رو بستم من هیچوقت مشکلاتم رو به کسی نمی گفتم و فقط توی خودم می ریختم حتی پنج سال پیش هم بهونه ای آوردم تا مامان و بابام راضی شدن مدرسه رو عوض کنند رفتم خودمو پرت کردم رو تخت که یکهو لونا در رو باز کرد و پرید توی بغلم
هانا : وای لونا دلم درد گرفت چرا اینجوری می کنی
لونا : خب دلم برای خواهر عزیزم تنگ شده بود
هانا : واقعا ؟
لونا سرش رو تکون داد
لونا : اوهوم خیلی دلم برات تنگ شده بود حالا بگو ببینم رئیس جدید خوشگل بود ؟ جذاب بود ؟
هانا : وای خدای من این حرف ها از کجا در اومد
لونا : خب دیگه وقتشه برای خواهرم دوست پسر پیدا کنم
هانا : چی توی فسقل بچه اینا رو از کجا یاد گرفتی ؟!
لونا : خنده ای کرد یادت نره اگر دوست پسر پیدا کردی باید اول به من بگی
و بعد سریع از اتاق رفت بیرون
هانا : بیا اینجا ببینم بچه پرو نیم وجب قدشه برای من حرف از دوست پسر میزنه
آه حوصله درآوردن لباسام رو نداشتم ولی به هر سختی ای که بود لباسام رو عوض کردم و رفتم خوابیدم چون فردا هم دوباره باید میرفتم شرکت
اسلاید دو : عکس لونا
لایک و نظر فراموش نشه
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#فیک_جیمین
رئیس پارک : هانا دخترم بیا اینجا
رفتم سمتشون و خودم رو خیلی ریلکس نشون دادم
رئیس پارک : جیمین هانا یکی از بهترین طراحامون هست و همینطور یکی از بهترین کارمندای شرکت و هانا این پسرمه جیمین همونطور که خودت میدونی رئیس جدید شرکت
جیمین به سمتم برگشت
جیمین : از آشناییتون خوشبختم خانم هانا
و دستش رو آورد جلو منم کم نیاوردم و دستم رو بردم جلو
هانا : منم از آشناییتون خوشبختم آقای پارک جیمین
بالاخره صحبت هامون تموم شد و نفسی آسوده کشیدم خیلی عادی رفتار کرد جوری که منو نمیشناسه نکنه واقعا منو یادش نیست !
رئیس پارک : مهمانان عزیزی که در این جشن حضور دارید حتما می دانید که این جشن برای چی هست من سال های زیادی از زندگیم رو وقف این شرکت و کارمندانش کردم و ما به کمک یکدیگر موفقیت های زیادی کسب کردیم ولی دیگه وقتش شده که این جایگاه رو ترک کنم و بسپرمش به دست پسرم معرفی می کنم رئیس جدید پارک جیمین
و رئیس پارک دستش رو به سمت جیمین دراز کرد جیمین رفت سمت پدرش و تعظیم کرد
جیمین : خیلی ممنونم از پدرم که من رو برای ریاست شرکت قابل دونست و این اجازه رو داد تا خودم رو بهش ثابت کنم
همه دست زدن منم خیلی بی حال دستی زدم مین جه به شونم زد
مین جه : چیه دختر چرا از اول مهمونی دپرسی
هانا : چیز مهمی نیست
بالاخره این مهمونی خسته کننده تموم شد
هانا : من اومدم
لونا : خوش اومدی خواهری
لونا رو بغل کردم و سرش رو بوس کردم
مامان هانا : سلام دخترم خوش اومدی جشن خوش گذشت
هانا : هی چی بگم مامان بد نبود
مامان هانا : وایسا ببینم یعنی چی اتفاقی افتاده ؟
هانا : نه مادر من فقط یکم خسته کننده بود
مامان هانا : یادت نره من مامانتم اگر حرفی داشتی می تونی بهم بزنی
سرم رو تکون دادم و رفتم تو اتاقم در رو بستم من هیچوقت مشکلاتم رو به کسی نمی گفتم و فقط توی خودم می ریختم حتی پنج سال پیش هم بهونه ای آوردم تا مامان و بابام راضی شدن مدرسه رو عوض کنند رفتم خودمو پرت کردم رو تخت که یکهو لونا در رو باز کرد و پرید توی بغلم
هانا : وای لونا دلم درد گرفت چرا اینجوری می کنی
لونا : خب دلم برای خواهر عزیزم تنگ شده بود
هانا : واقعا ؟
لونا سرش رو تکون داد
لونا : اوهوم خیلی دلم برات تنگ شده بود حالا بگو ببینم رئیس جدید خوشگل بود ؟ جذاب بود ؟
هانا : وای خدای من این حرف ها از کجا در اومد
لونا : خب دیگه وقتشه برای خواهرم دوست پسر پیدا کنم
هانا : چی توی فسقل بچه اینا رو از کجا یاد گرفتی ؟!
لونا : خنده ای کرد یادت نره اگر دوست پسر پیدا کردی باید اول به من بگی
و بعد سریع از اتاق رفت بیرون
هانا : بیا اینجا ببینم بچه پرو نیم وجب قدشه برای من حرف از دوست پسر میزنه
آه حوصله درآوردن لباسام رو نداشتم ولی به هر سختی ای که بود لباسام رو عوض کردم و رفتم خوابیدم چون فردا هم دوباره باید میرفتم شرکت
اسلاید دو : عکس لونا
لایک و نظر فراموش نشه
#فیک
#بی_تی_اس
#جیمین
#فیک_جیمین
۶۷.۸k
۲۵ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.