گس لایتر/پارت ۲۷۳
هر انسانی تا یه حد و اندازه ای توان مقاومت داره...از حد و اندازش که بگذره...خسته میشه... میشکنه...
ظرفیت اونم لبریز شده بود...
تا همینجا برای خوددار بودن کافی بود...
قبل از اینکه زیر فشار این عذاب استخوناش به طور مهیبی خورد بشن این بار سنگین رو زمین انداخت و بعد از مدت ها خستگیشو بروز داد...
روی زمین نشست...به پایه ی مبل تکیه کرد...
ایل دونگ ایستاده نگاهش میکرد...
دوباره سکوت کرد...
بطری ودکا رو از روی میز برداشت...به گلس های نوشیدنی توجهی نکرد و بطری رو سر کشید...
ایل دونگ مبهوت از اینکه دوست دیرینهاش هرگز به این شکل ننوشیده بود...در سکوت فقط نگاهش میکرد...به خوبی متوجه شده بود که حال امشبش هم با همیشه فرق داره...
سر کشیدن نوشیدنی...اینطور بیپروا باعث مستی و ناهشیاری بی سابقه ای شد... اونقدر زیاده روی کرد که ایل دونگ بطری شیشه ای رو ازش قاپید و غرید...
ایل دونگ: هی پسر...!
با لحنی که تغییر کرده بود شروع به صحبت کرد...
ملایم تر شد... جدیتش... خشمش... لحن طلبکارانش...همه به یکباره تغییر کرد... و بی مقدمه سکوتشو شکست
-والدینم...
ادمای خوبی بودن...مثل باقی پدرومادرها هر کاری که فک میکردن درسته برام انجام دادن...شریک زندگی خوبی هم برای همدیگه بودن...اما به ندرت خونه بودن... صبح وقتی از خونه میرفتن که من هنوز خواب بودم... شبم وقتی میومدن که از انتظار روی مبل خوابم میبرد... فقط آخر هفته ها یکی دو ساعت با من بودن اونم اگر خستگی کار باعث نمیشد کل روزو بخوابن...
من...
همیشه تنها بودم...
همیشه!
انقد تنها موندم و انتظار کشیدم که برام تبدیل به روتین شد...
حرفاشون اغلب توی یه کلمه خلاصه میشد:
پول...
هروقت صداشونو میشنیدم موضوعشون همون بود...هیچوقت پولو دوست نداشتم...
باعث شده بود پدر مادرم تنهام بزارن و فقط روی زندگی حرفهای شون تمرکز کنن...
اما میدونی چیه؟ نداشتنشم بد بود!
ثروت قدرت میاورد
باورش نمیشد که جونگکوک این حرفا رو میزنه... شاید کلماتش چیزای عجیب و نادری نبود ولی چون از زبون جونگکوک میشنید مثل فرو رفتن دشنه توی قلبش بود..
آروم روی زمین کنارش نشست...
ایل دونگ: چرا خودت اون اشتباهاتو تکرار میکنی؟
- آدمیزاد دنبال جبران نداشته هاشه!... دیر میفهمی اشتباه کردی!... حتی گاهی اصلا نمیفهمی و تا ته این بن بستو ادامه میدی!...
دلم میخواست زندگی پسرم خیلی از من متفاوت باشه... فعلا که باعث شدم از منم بدتر بشه!
ایل دونگ: برای همین بود که بعد فوت پدر مادرم به تنها نبودنم پافشاری میکردی؟
- نمیخواستم تنهایی واقعیو بچشی!
ایل دونگ: تو هیچوقت بد نبودی...
اما چرا... چرا باعث شدی بایول اینطور رنج بکشه؟ اونم کسیکه عاشقانه دوست داشت...
با شنیدن اسمش به سینش چنگ زد... انگار که میخواست قلبشو توی مشت بگیره...مشت آرومی به سینش زد و پلکاشو روی هم فشار داد...با صدای بم و دورگه از بغض سخت توی گلوش لب زد:
-متوجه نبودم...
بخاطر اشتباهاتی که هیچوقت نکرده بود سرزنشش کردم...
مثل یه آدم بدی که هیچوقت نبود ازش متنفر شدم..
حتی اگر هیچوقت منو نبخشه بهش حق میدم...بدی نبود که در حقش مرتکب نشم
ایل دونگ: آخه چرا؟ چرا محبتش توی وجودت اثر نذاشت؟ این همه غرور برای چی بود؟
-غرور؟
پوزخند تلخی زد...
-هیچوقت آدمی به مهربونی اون ندیده بودم... باورم نمیشد واقعی باشه... فک میکردم اگر باهاش مثل یه گناهکار برخورد کنم اونوقت خسته میشه و چهره ی واقعی پشت نقابشو نشون میده...همون چهره ای که ذات واقعی آدماس... از اینکه هرگز رفتارش عوض نشد و پیش بینیای من اشتباه از آب در میومد بیشتر ازش عصبانی میشدم...
قطره های گرم اشک لجوجانه به صورتش راه پیدا کرد:
حتی یه بار به این فکر نکردم که شاید اون اصلا نقابی نداره!
ایل دونگ: مطمئنی احساست به بایول فقط از عذاب وجدان نیست؟
-هرروز
هر شب
دنبال بهانم تا ببینمش...گاهی جز دعوا کردن باهاش راه دیگه ندارم اما واسه دیدنش یه لحظه هم درنگ نمیکنم.... کجای این شبیه عذاب وجدانه؟....
نگاه خمارشو به صورت ایل دونگ دوخت...
-همه ی اینا به کنار!...
دارم دیوونه میشم برای حل این معما!
ایل دونگ: کدوم؟
-اینکه... هویت واقعی جنین توی شکمش... نمیتونم باور کنم انقد زود ازم دست کشیده باشه...
اون همچین آدمی نیست!
.
.
ایل دونگ خوب میتونست تشخیص بده که اون چه موقع خود واقعیش رو نشون میده... از حالتای چهرش... صداش... متوجه بود که تمام حرفاشو از ته دلش میگه...
هرگز نمیتونست به جونگکوکی که به این خلوص نیت باهاش روبرو شده خیانت کنه... از طرف دیگه معتقد بود باید یه جایی جلوی یون ها رو بگیره...
هرچی که اونشب بینشون گذشت...هرگز فاش نشد!
*********
ظرفیت اونم لبریز شده بود...
تا همینجا برای خوددار بودن کافی بود...
قبل از اینکه زیر فشار این عذاب استخوناش به طور مهیبی خورد بشن این بار سنگین رو زمین انداخت و بعد از مدت ها خستگیشو بروز داد...
روی زمین نشست...به پایه ی مبل تکیه کرد...
ایل دونگ ایستاده نگاهش میکرد...
دوباره سکوت کرد...
بطری ودکا رو از روی میز برداشت...به گلس های نوشیدنی توجهی نکرد و بطری رو سر کشید...
ایل دونگ مبهوت از اینکه دوست دیرینهاش هرگز به این شکل ننوشیده بود...در سکوت فقط نگاهش میکرد...به خوبی متوجه شده بود که حال امشبش هم با همیشه فرق داره...
سر کشیدن نوشیدنی...اینطور بیپروا باعث مستی و ناهشیاری بی سابقه ای شد... اونقدر زیاده روی کرد که ایل دونگ بطری شیشه ای رو ازش قاپید و غرید...
ایل دونگ: هی پسر...!
با لحنی که تغییر کرده بود شروع به صحبت کرد...
ملایم تر شد... جدیتش... خشمش... لحن طلبکارانش...همه به یکباره تغییر کرد... و بی مقدمه سکوتشو شکست
-والدینم...
ادمای خوبی بودن...مثل باقی پدرومادرها هر کاری که فک میکردن درسته برام انجام دادن...شریک زندگی خوبی هم برای همدیگه بودن...اما به ندرت خونه بودن... صبح وقتی از خونه میرفتن که من هنوز خواب بودم... شبم وقتی میومدن که از انتظار روی مبل خوابم میبرد... فقط آخر هفته ها یکی دو ساعت با من بودن اونم اگر خستگی کار باعث نمیشد کل روزو بخوابن...
من...
همیشه تنها بودم...
همیشه!
انقد تنها موندم و انتظار کشیدم که برام تبدیل به روتین شد...
حرفاشون اغلب توی یه کلمه خلاصه میشد:
پول...
هروقت صداشونو میشنیدم موضوعشون همون بود...هیچوقت پولو دوست نداشتم...
باعث شده بود پدر مادرم تنهام بزارن و فقط روی زندگی حرفهای شون تمرکز کنن...
اما میدونی چیه؟ نداشتنشم بد بود!
ثروت قدرت میاورد
باورش نمیشد که جونگکوک این حرفا رو میزنه... شاید کلماتش چیزای عجیب و نادری نبود ولی چون از زبون جونگکوک میشنید مثل فرو رفتن دشنه توی قلبش بود..
آروم روی زمین کنارش نشست...
ایل دونگ: چرا خودت اون اشتباهاتو تکرار میکنی؟
- آدمیزاد دنبال جبران نداشته هاشه!... دیر میفهمی اشتباه کردی!... حتی گاهی اصلا نمیفهمی و تا ته این بن بستو ادامه میدی!...
دلم میخواست زندگی پسرم خیلی از من متفاوت باشه... فعلا که باعث شدم از منم بدتر بشه!
ایل دونگ: برای همین بود که بعد فوت پدر مادرم به تنها نبودنم پافشاری میکردی؟
- نمیخواستم تنهایی واقعیو بچشی!
ایل دونگ: تو هیچوقت بد نبودی...
اما چرا... چرا باعث شدی بایول اینطور رنج بکشه؟ اونم کسیکه عاشقانه دوست داشت...
با شنیدن اسمش به سینش چنگ زد... انگار که میخواست قلبشو توی مشت بگیره...مشت آرومی به سینش زد و پلکاشو روی هم فشار داد...با صدای بم و دورگه از بغض سخت توی گلوش لب زد:
-متوجه نبودم...
بخاطر اشتباهاتی که هیچوقت نکرده بود سرزنشش کردم...
مثل یه آدم بدی که هیچوقت نبود ازش متنفر شدم..
حتی اگر هیچوقت منو نبخشه بهش حق میدم...بدی نبود که در حقش مرتکب نشم
ایل دونگ: آخه چرا؟ چرا محبتش توی وجودت اثر نذاشت؟ این همه غرور برای چی بود؟
-غرور؟
پوزخند تلخی زد...
-هیچوقت آدمی به مهربونی اون ندیده بودم... باورم نمیشد واقعی باشه... فک میکردم اگر باهاش مثل یه گناهکار برخورد کنم اونوقت خسته میشه و چهره ی واقعی پشت نقابشو نشون میده...همون چهره ای که ذات واقعی آدماس... از اینکه هرگز رفتارش عوض نشد و پیش بینیای من اشتباه از آب در میومد بیشتر ازش عصبانی میشدم...
قطره های گرم اشک لجوجانه به صورتش راه پیدا کرد:
حتی یه بار به این فکر نکردم که شاید اون اصلا نقابی نداره!
ایل دونگ: مطمئنی احساست به بایول فقط از عذاب وجدان نیست؟
-هرروز
هر شب
دنبال بهانم تا ببینمش...گاهی جز دعوا کردن باهاش راه دیگه ندارم اما واسه دیدنش یه لحظه هم درنگ نمیکنم.... کجای این شبیه عذاب وجدانه؟....
نگاه خمارشو به صورت ایل دونگ دوخت...
-همه ی اینا به کنار!...
دارم دیوونه میشم برای حل این معما!
ایل دونگ: کدوم؟
-اینکه... هویت واقعی جنین توی شکمش... نمیتونم باور کنم انقد زود ازم دست کشیده باشه...
اون همچین آدمی نیست!
.
.
ایل دونگ خوب میتونست تشخیص بده که اون چه موقع خود واقعیش رو نشون میده... از حالتای چهرش... صداش... متوجه بود که تمام حرفاشو از ته دلش میگه...
هرگز نمیتونست به جونگکوکی که به این خلوص نیت باهاش روبرو شده خیانت کنه... از طرف دیگه معتقد بود باید یه جایی جلوی یون ها رو بگیره...
هرچی که اونشب بینشون گذشت...هرگز فاش نشد!
*********
۲۱.۹k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.