پروژه شکست خورده پارت 53 : دوست دارم
پروژه شکست خورده پارت 53 : دوست دارم
شدو ❤️🖤 :
النا همه چیزی برام تعریف کرد .
یعنی .... قرار بود ترکم کنه ؟
باورم نمیشد این اتفاق افتاده .
سرش داد زدم ـ چرا این کارو کردی ؟ فکر نکردی که من بعد از رفتن تو چقدر تنها میشم ؟ ها ؟
جوابی نداد .
دوباره داد زدم ـ چرا جوابمو نمیدی ؟ برات مهم نیستم .
با عصبانیت داد زد ـ البته که برام مهمی . چون برام مهمی این کارو کردم . فکر کردی من دلم میخواد ترکت کنم ؟ نه ! شدو من تو رو دوست دارم . دوست ندارم ناراحت یا غمگین باشی . و مهم تر این که ..... نمیخوام آسیب ببینی . من واسه محافظت از تو این کارو کردم چرا متوجه نمیشی ؟ اگه بذارم دارک آزاد باشه به هممون صدمه میزنه شایدم بدتر .
من ..... فقط خواستم ازت محافظت کنم شدو .
تو همیشه هوای منو داشتی و من ..... حالا نوبت منه که هواتو داشته باشم .
چشماشو بست و اجازه داد اشک روی گونش سر بخوره و به پایین چونش برسه .
دستمو گذاشتم روی شونش .
سرشو برگردوند و نگام کرد .
یهو بغلش کردم .
آروم و جوری که فقط خودش بشنوه گفتم ـ منم دوست دارم.
النا محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن .
بعد از یکی دو دیقه از بغلم اومد بیرون .
النا ـ من .... من متاسفام شدو . من نمیخواستم ....
ـ ششش ..... چیزی نیست . آروم باش .
و با انگشتم اشکاشو پاک کردم .
ـ اتفاقی نمیوفته النا .
النا ـ ولی رگ سیاه روی دستم و سرفه هام چیز دیگه ای رو میگن .
ـ معلومه چی میگی ؟ ما کنارتیم . کمکت میکنیم . ببین .... باید به بقیه همه چیزو بگیم . شاید تیلز بتونه راهی برای درمانت و خلاصی از شر دارک پیدا کنه .
النا ـ ولی ....
ـ ولی و اما نداره . من نمیذارم توام از دستم بری .
لبخند ریزی زد .
النا بریده بریده گفت ـ ممنونم شدو .... واقعا ازت ممنونم .
و دوباره محکم بغلم کرد .
دستمو گذاشتم پشت کمرش و منم بغلش کردم .
گونم رو بوسید .
ـ خب ..... بریم پایین ؟
النا ـ میدونی ..... یکوچولو به زمان نیاز دارم . ولی نگران نباش ، وقتی آماده بودم صدات میکنم . فک نکنم تنهایی بتونم از پله ها برم پایین .
و خندید .
ـ باشه .
و از اتاق خارج شدم .
رفتم طبقه پایین .
سونیک ـ شدو ..... چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
ـ نه ، چرا میپرسی ؟
امی ـ شنیدیم که باهم بحث میکردین . النا چیزیش شده ، مگه نه ؟
ـ امممممم ....
بلیز ـ اممم چی ؟ اون جر و بحثا نمیتونن الکی باشن . یه اتفاقی افتاده . چرا بهمون نمیگی ؟
داد زدم ـ بسه دیگه .
همه یه قدم عقب تر رفتن .
یه نفس عمیق کشیدم تا دوباره آروم شم .
ـ یکم دیگه صبر کنین . النا میاد پایین و همه چیزو براتون تعریف میکنیم . قول میدم .
و به سمت کاناپه رفتم و خودمو روش انداختم .
شدو ❤️🖤 :
النا همه چیزی برام تعریف کرد .
یعنی .... قرار بود ترکم کنه ؟
باورم نمیشد این اتفاق افتاده .
سرش داد زدم ـ چرا این کارو کردی ؟ فکر نکردی که من بعد از رفتن تو چقدر تنها میشم ؟ ها ؟
جوابی نداد .
دوباره داد زدم ـ چرا جوابمو نمیدی ؟ برات مهم نیستم .
با عصبانیت داد زد ـ البته که برام مهمی . چون برام مهمی این کارو کردم . فکر کردی من دلم میخواد ترکت کنم ؟ نه ! شدو من تو رو دوست دارم . دوست ندارم ناراحت یا غمگین باشی . و مهم تر این که ..... نمیخوام آسیب ببینی . من واسه محافظت از تو این کارو کردم چرا متوجه نمیشی ؟ اگه بذارم دارک آزاد باشه به هممون صدمه میزنه شایدم بدتر .
من ..... فقط خواستم ازت محافظت کنم شدو .
تو همیشه هوای منو داشتی و من ..... حالا نوبت منه که هواتو داشته باشم .
چشماشو بست و اجازه داد اشک روی گونش سر بخوره و به پایین چونش برسه .
دستمو گذاشتم روی شونش .
سرشو برگردوند و نگام کرد .
یهو بغلش کردم .
آروم و جوری که فقط خودش بشنوه گفتم ـ منم دوست دارم.
النا محکم بغلم کرد و شروع کرد به گریه کردن .
بعد از یکی دو دیقه از بغلم اومد بیرون .
النا ـ من .... من متاسفام شدو . من نمیخواستم ....
ـ ششش ..... چیزی نیست . آروم باش .
و با انگشتم اشکاشو پاک کردم .
ـ اتفاقی نمیوفته النا .
النا ـ ولی رگ سیاه روی دستم و سرفه هام چیز دیگه ای رو میگن .
ـ معلومه چی میگی ؟ ما کنارتیم . کمکت میکنیم . ببین .... باید به بقیه همه چیزو بگیم . شاید تیلز بتونه راهی برای درمانت و خلاصی از شر دارک پیدا کنه .
النا ـ ولی ....
ـ ولی و اما نداره . من نمیذارم توام از دستم بری .
لبخند ریزی زد .
النا بریده بریده گفت ـ ممنونم شدو .... واقعا ازت ممنونم .
و دوباره محکم بغلم کرد .
دستمو گذاشتم پشت کمرش و منم بغلش کردم .
گونم رو بوسید .
ـ خب ..... بریم پایین ؟
النا ـ میدونی ..... یکوچولو به زمان نیاز دارم . ولی نگران نباش ، وقتی آماده بودم صدات میکنم . فک نکنم تنهایی بتونم از پله ها برم پایین .
و خندید .
ـ باشه .
و از اتاق خارج شدم .
رفتم طبقه پایین .
سونیک ـ شدو ..... چی شده ؟ اتفاقی افتاده ؟
ـ نه ، چرا میپرسی ؟
امی ـ شنیدیم که باهم بحث میکردین . النا چیزیش شده ، مگه نه ؟
ـ امممممم ....
بلیز ـ اممم چی ؟ اون جر و بحثا نمیتونن الکی باشن . یه اتفاقی افتاده . چرا بهمون نمیگی ؟
داد زدم ـ بسه دیگه .
همه یه قدم عقب تر رفتن .
یه نفس عمیق کشیدم تا دوباره آروم شم .
ـ یکم دیگه صبر کنین . النا میاد پایین و همه چیزو براتون تعریف میکنیم . قول میدم .
و به سمت کاناپه رفتم و خودمو روش انداختم .
۲.۶k
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.