راکون کچولو مو صورتی p76
بابام و داداشم گیج به هم دیگه نگاه کردن
بابام:«مطمئنی؟»
من:«مطمئنم»
داداشم:«اما تو که معمولا به درست اهمیت میدی»
من:«فقط یه سال بعدش دوباره ادامه میدم»
بابا:«امسال سال آخره مدرسته مطمئنی که میخوای الان ترک تحصیل کنی؟»
من:«قرار نیست برای همیشه ترک تحصیل کنم فقط امسال سال دیگه ادامه میدم»
نگاهی به هم انداختن و سر تکون دادن
بابا:«باشه اما فقط امسال»
لبخندی زدم:«ممنون»
خوشحالم اگه، اگه بتونم از خطر دور نگه تون دارم اگه یکسال از مدرسه دور بشم احتمالا کسی دیگه منو یادش نمیاد ممنونم که اجازه میدید ازتون محافظت کنم، ممنونم.
یک سال بعد روز آغاز تحصیلی:
داداشم:«اینسوک»
من:«چی؟»
داداشم:«اگه پارسال رفته بودی مدرسه الان دیگه مدرسه است تموم شده بود الان از تصمیمات پشمون نیستی؟»
من:«نه اصلا و به هیچ عنوان پشمون نیستم»
داداشم:«بعد بهت میگم که یه احمقی میگی نه»
درحالی که داشتم وسایلم رو میزاشتم توی کیفم گفتم:«من دلایل خودمو داشتم اینقدر چرتو پرت نگو»
داداشم:«آها مثلا چه دلایلی؟»
من:«نمیتونم بگم»
داداشم:«چرا؟»
چون اگه بهت بگم قطعا ازم متنفر میشی
من:«فقط نمیخوام همین»
داداشم:«نکنه رفتی به یکی اعتراف کردی بعد ردت کرده؟»
دفترم رو توی دستم لوله کردم و توی صورتش کوبیدم
من:«چرا فکر میکنی روز دومی که رفتم پا میشم میرم به یکی اعتراف کنم؟»
داداشم:«چون تو یه احمقی»
سعی کردم آروم باشم بین دوتا ابروم رو ماساژ میدادم و دندونام رو روی هم میساییدم قطعا اگه الان میزدمش ممکن بود کارش یه بیمارستان بکشه
داداشم:«اینکه احمقی رو انکار نمیکنم ولی اوت یه شوخی بود مطمئنا در این حد هم احمق نیستی»
انگشتام رو از بین ابرو هام برداشتم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم
من:«نه بابا مثل اینکه یکم شعور سرت میشه»
داداشم:«خب حالا میتونی برای تشکر به مدت سه ماه تکالیفم رو بنویسی»
من:«برو بمیر»
داداشم:«واقعا برات متاسفم که قدر همچین برادر خوبی رو نمیدونی به هر حال دیگه باید بری مدرسه زودباش برو پایین غذاتو بخور»
درسته باید سریع برم مدرسه
از پله ها پایین رفتم، لقمه ای که بابا برام حاضر کرده بود رو خوردم از بابا و داداشم خداحافظی کردم و با عجله به سمت مدرسه حرکت کردم بابام هم توی همون مدرسه به عنوان یه پرستار کار میکرد ولی خب یه مقدار دیر تر از من میرفت سر کار
همین حالا هم دیرم شده بود نمیتونستم بیشتر دیر کنم پس تا جایی که میتونستم سریع دویدم
همون موقع که داشتم میدویدم حس کردم نباید برم نباید برم مدرسه ولی اون فقط یه احس بودش مگه نه؟ به راهم ادامه دادم و چند دقیقه بعد رسیدم درحالی که نفس نفس میزدم وارد کلاس شدم معلم هنوز نرسیده بود و کلاس هم تقریبا خالی بود
بابام:«مطمئنی؟»
من:«مطمئنم»
داداشم:«اما تو که معمولا به درست اهمیت میدی»
من:«فقط یه سال بعدش دوباره ادامه میدم»
بابا:«امسال سال آخره مدرسته مطمئنی که میخوای الان ترک تحصیل کنی؟»
من:«قرار نیست برای همیشه ترک تحصیل کنم فقط امسال سال دیگه ادامه میدم»
نگاهی به هم انداختن و سر تکون دادن
بابا:«باشه اما فقط امسال»
لبخندی زدم:«ممنون»
خوشحالم اگه، اگه بتونم از خطر دور نگه تون دارم اگه یکسال از مدرسه دور بشم احتمالا کسی دیگه منو یادش نمیاد ممنونم که اجازه میدید ازتون محافظت کنم، ممنونم.
یک سال بعد روز آغاز تحصیلی:
داداشم:«اینسوک»
من:«چی؟»
داداشم:«اگه پارسال رفته بودی مدرسه الان دیگه مدرسه است تموم شده بود الان از تصمیمات پشمون نیستی؟»
من:«نه اصلا و به هیچ عنوان پشمون نیستم»
داداشم:«بعد بهت میگم که یه احمقی میگی نه»
درحالی که داشتم وسایلم رو میزاشتم توی کیفم گفتم:«من دلایل خودمو داشتم اینقدر چرتو پرت نگو»
داداشم:«آها مثلا چه دلایلی؟»
من:«نمیتونم بگم»
داداشم:«چرا؟»
چون اگه بهت بگم قطعا ازم متنفر میشی
من:«فقط نمیخوام همین»
داداشم:«نکنه رفتی به یکی اعتراف کردی بعد ردت کرده؟»
دفترم رو توی دستم لوله کردم و توی صورتش کوبیدم
من:«چرا فکر میکنی روز دومی که رفتم پا میشم میرم به یکی اعتراف کنم؟»
داداشم:«چون تو یه احمقی»
سعی کردم آروم باشم بین دوتا ابروم رو ماساژ میدادم و دندونام رو روی هم میساییدم قطعا اگه الان میزدمش ممکن بود کارش یه بیمارستان بکشه
داداشم:«اینکه احمقی رو انکار نمیکنم ولی اوت یه شوخی بود مطمئنا در این حد هم احمق نیستی»
انگشتام رو از بین ابرو هام برداشتم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم
من:«نه بابا مثل اینکه یکم شعور سرت میشه»
داداشم:«خب حالا میتونی برای تشکر به مدت سه ماه تکالیفم رو بنویسی»
من:«برو بمیر»
داداشم:«واقعا برات متاسفم که قدر همچین برادر خوبی رو نمیدونی به هر حال دیگه باید بری مدرسه زودباش برو پایین غذاتو بخور»
درسته باید سریع برم مدرسه
از پله ها پایین رفتم، لقمه ای که بابا برام حاضر کرده بود رو خوردم از بابا و داداشم خداحافظی کردم و با عجله به سمت مدرسه حرکت کردم بابام هم توی همون مدرسه به عنوان یه پرستار کار میکرد ولی خب یه مقدار دیر تر از من میرفت سر کار
همین حالا هم دیرم شده بود نمیتونستم بیشتر دیر کنم پس تا جایی که میتونستم سریع دویدم
همون موقع که داشتم میدویدم حس کردم نباید برم نباید برم مدرسه ولی اون فقط یه احس بودش مگه نه؟ به راهم ادامه دادم و چند دقیقه بعد رسیدم درحالی که نفس نفس میزدم وارد کلاس شدم معلم هنوز نرسیده بود و کلاس هم تقریبا خالی بود
۳.۲k
۲۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.