◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
◤𝐌𝐢𝐬𝐭𝐫𝐞𝐬𝐬 𝐦𝐚𝐟𝐢𝐚◢
𝐏𝐚𝐫𝐭 19
═══════════════════
♰ : تا الان...کجا بودی
═══════════════════
مرد به دخترک نزدیک شد، کمر باریک دخترک رو گرفت و دخترک رو به دیوار پین کرد...
بدن خودش رو محکم به بدن دختر فشار میداد و با عصبانیت به چشمای دخترک خیره شده بود...فقط منتظر یک جواب بود...
═══════════════════
♰ : یونابی...جواب بده
❦ : فقط...فقط میخواستم این اطراف رو ببینم...و الان همونطور که میبینی برگشتم...
♰ : فقط همین ؟ دیدن عمارت ؟
❦ : آره...
♰ : از نظرت باور میکنم ؟
❦ : نه...
♰ : پس فقط حقیقت رو بگو ، هومم ؟
❦ : حقیقت همین بود...
♰ : یونابی...بیخیال
═══════════════════
مرد آهی کوتاه کشید و به دخترک بازیگوش روبروش نگاه کرد ، به دخترک اعتماد نداشت و...حرف دخترک رو باور نمیکرد ولی...با داشتن دخترک کنار خودش بیخیال ماجرا شد
البته...مرد یک تنبیه کوچیک برای دخترک در نظر گرفته بود...
با کمی شیطنت و هوس به دخترک خیره شد..
═══════════════════
❦ : چرا...اینطوری بهم نگاه میکنی ؟!
♰ : میخوام یکم تنبیهت کنم
❦ : تنبیه ؟! برای چی ؟!
♰ : ۲ تا دلیل داره...یک برای اینکه بدون اجازه از اتاقت خارج شدی و دو...برای کاری که چند لحظه پیش انجام دادی...
❦ : منظورت...
═══════════════════
مرد ، دخترک رو برایداستایل بغل کرد و روی تخت گذاشت و به چشم های معصوم دخترک نگاه میکرد
خودش رو به دخترک نزدیک کرد و به ارومی پهلو دختر رو ماساژ میداد...
فاصله صورت مرد و دختر کمتر از یک اینچ بود...
═══════════════════
♰ : فقط..یکم بوسیدمت و تو...تقریباً عقیمم کردی دخترکوچولو...حتی بعدش ازم فرار کردی...واقعا درد داشت...«پارت ۱۴»
❦ : تو گردنم رو کبود کرد...برای همین...
═══════════════════
مرد نیشخندی زد
ناراحت یا پشیمون نبود و کاملا برعکس...از اینکه تونسته بدن دخترک رو کبود کنه لذت میبرد...
به گردن دخترک نگاه کرد تا شاهکارهای خودش رو روی گردن دختر ببینه ولی..اون کبودی ها پوشونده شده بود...
═══════════════════
♰ : و الان که توجه میکنم...اون کبودی رو پوشوندی...
═══════════════════
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒌𝒆, 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 🩵🫶
𝐏𝐚𝐫𝐭 19
═══════════════════
♰ : تا الان...کجا بودی
═══════════════════
مرد به دخترک نزدیک شد، کمر باریک دخترک رو گرفت و دخترک رو به دیوار پین کرد...
بدن خودش رو محکم به بدن دختر فشار میداد و با عصبانیت به چشمای دخترک خیره شده بود...فقط منتظر یک جواب بود...
═══════════════════
♰ : یونابی...جواب بده
❦ : فقط...فقط میخواستم این اطراف رو ببینم...و الان همونطور که میبینی برگشتم...
♰ : فقط همین ؟ دیدن عمارت ؟
❦ : آره...
♰ : از نظرت باور میکنم ؟
❦ : نه...
♰ : پس فقط حقیقت رو بگو ، هومم ؟
❦ : حقیقت همین بود...
♰ : یونابی...بیخیال
═══════════════════
مرد آهی کوتاه کشید و به دخترک بازیگوش روبروش نگاه کرد ، به دخترک اعتماد نداشت و...حرف دخترک رو باور نمیکرد ولی...با داشتن دخترک کنار خودش بیخیال ماجرا شد
البته...مرد یک تنبیه کوچیک برای دخترک در نظر گرفته بود...
با کمی شیطنت و هوس به دخترک خیره شد..
═══════════════════
❦ : چرا...اینطوری بهم نگاه میکنی ؟!
♰ : میخوام یکم تنبیهت کنم
❦ : تنبیه ؟! برای چی ؟!
♰ : ۲ تا دلیل داره...یک برای اینکه بدون اجازه از اتاقت خارج شدی و دو...برای کاری که چند لحظه پیش انجام دادی...
❦ : منظورت...
═══════════════════
مرد ، دخترک رو برایداستایل بغل کرد و روی تخت گذاشت و به چشم های معصوم دخترک نگاه میکرد
خودش رو به دخترک نزدیک کرد و به ارومی پهلو دختر رو ماساژ میداد...
فاصله صورت مرد و دختر کمتر از یک اینچ بود...
═══════════════════
♰ : فقط..یکم بوسیدمت و تو...تقریباً عقیمم کردی دخترکوچولو...حتی بعدش ازم فرار کردی...واقعا درد داشت...«پارت ۱۴»
❦ : تو گردنم رو کبود کرد...برای همین...
═══════════════════
مرد نیشخندی زد
ناراحت یا پشیمون نبود و کاملا برعکس...از اینکه تونسته بدن دخترک رو کبود کنه لذت میبرد...
به گردن دخترک نگاه کرد تا شاهکارهای خودش رو روی گردن دختر ببینه ولی..اون کبودی ها پوشونده شده بود...
═══════════════════
♰ : و الان که توجه میکنم...اون کبودی رو پوشوندی...
═══════════════════
𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝒇𝒐𝒓𝒈𝒆𝒕 𝒕𝒐 𝒍𝒊𝒌𝒆, 𝒄𝒐𝒎𝒎𝒆𝒏𝒕 𝒂𝒏𝒅 𝒇𝒐𝒍𝒍𝒐𝒘 🩵🫶
۴۷.۵k
۱۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.