گس لایتر/پارت ۱۳۹
خانم جی وون زیر دوش بایول رو گرفته بود... بایول که به سختی خودشو به هوش نگه داشته بود همه ی وزنشو روی جی وون انداخته بود...با زحمت و درد طاقتفرسای زیر شکمش با تمام زوری ک داشت سعی میکرد از پا نایسته...
با هر سختی بود وارد آسانسور شدن جی وون با نگرانی کمر بایولو نوازش میکرد و بهش دلداری میداد:
تحمل کنین خانوم...الان میریم تو ماشین...
بایول از شدت درد میلرزید و نمیتونست کاملا چشماشو باز کنه...خم شده بود و با دستش زیر شکمشو نگه داشته بود...از خستگی و درد زیاد میلرزید...با زحمت توانش رو جمع کرد و با صدای خستهاش نالید:
ج..جونگکوک...
جونگکوک کجاس؟؟
جی وون: دارن میان خانوم...تحمل کنید
بایول با ناامیدی و بغض سنگینی که گلوشو میفشرد نالید: بازم نیست...
جی وون: نه خانوم...نگران نباشید...زود خودشونو میرسونن...مطمئن باشید
بایول: به اوما و مادر جونگکوک زنگ بزن...
جی وون: چشم...
بالاخره بعد از 39 طبقه به طبقه همکف رسیدن...به سختی خودشونو به ماشین راننده رسوندن...به محض سوارشدن...جی وون با نابی و نایون تماس گرفت
بایول با وجود درد جان فرسایی که تحمل میکرد...حتی ذره ای نمیترسید...دیر یا زود اومدن خانوادش هم براش اهمیت نداشت... تمام فکر و ذکرش پیش مردی بود که توی لحظات سختی که بیشتر از همیشه بهش نیاز داشت کنارش نبود...از یه طرف درد زایمان بخاطر پسر کوچولوی عجولش...از طرفی تنهایی درد کشیدن باعث شده بودن بغض راه گلوشو ببنده...با درموندگی فقط اشک میریخت...به گذشته فکر میکرد....به بازی های کودکانه خودش و یونها...بارها راجب روز بچه دارشدنش رویاپردازی کرده بود...
با یادآوری روزهای شاد زندگیش و خوش خیالی احمقانه و کودکانهاش لبخند غمگینی زد...
چیز زیادی نخواسته بود...فقط میخواست شوهرش کنارش باشه و ازش حمایت کنه... دلش میخواست روی صندلی کنارش جونگکوک مینشست...نه خدمتکارش!
به محبت و حمایتش احتیاج داشت...اما نبود!
بازم نبود....
هیچکدوم از مردای زندگیش برای تسلی دادن کنارش نبودن...
چه روزگار تلخی...
حلقه ی اشک توی چشماش دنیای بیرحم اطرافشو تار کرده بود...سرشو به شیشه تکیه داده بود...گریه کنان در انتظار یه تماس از جونگکوک معصومانه مینالید...
***
تا جاییکه میتونست پدال گاز رو فشار میداد...بعد از اون اختلال منحوس اولین باری بود که همچین اضطراب کنترل نشده ای رو احساس میکرد...
باید قبل از خانواده ی بایول و والدینش خودشو به اونجا میرسوند...از بخت بدش از بیمارستانیکه جی وون آدرسش رو اساماس کرده بود فاصله زیادی داشت...
لبشو گزید...با نهایت سرعتی که داشت میروند...هرجا که ماشینی رو جلوی خودش میدید دستشو روی بوق میذاشت...و از همه ماشینا سبقت میگرفت و ذره ای از سرعت خودش کم نمیکرد...
وسطای راه بود که متوجه ترافیک سنگینی شد...مجبور بود سرعتشو کم کنه...همچین ترافیک عجیبی کم سابقه بود!
شیشه ی ماشینش رو پایین داد و از افسری که اونجا ایستاده بود پرسید:
اینجا چه خبره؟
-نیروهای پلیس راه رو بستهن...ظاهرا در حال انجام یه ماموریت هستن... پلاک ماشینا رو چک میکنن
جونگکوک: من نمیتونم اینجا بمونم... عجله دارم....
افسر به جلوی ماشین رفت... پلاک ماشین رو چک کرد و گفت: میتونید دور بزنید...
از راه های دیگه برید... تا پشت سرتون ترافیک نشده برگردید...
دنده عقب گرفت... با عصبانیت محکم روی فرمون ماشین کوبید و زیرلب فحش داد... دور زد و به سمت نزدیکترین جاده ی فرعی رفت...
*****
به محض رسیدن به بیمارستان گذاشتنش روی برانکارد...پرستارا بسرعت به اتاق عمل بردنش...و جی وون و نگران پشت درهای بسته ی اتاق عمل رها کردن...
منتظر بود تا جونگکوک برسه... بعد از لحظاتی نابی و یون ها به بیمارستان رسیدن... با دیدن جی وون سمتش رفتن...و از وضعیت بایول سوال کردن...یون ها نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن جونگکوک اخماشو در هم کشید:
پس جونگکوک کجاست؟!!
جی وون: ایشون کار داشتن...گفتن توی راهن
نابی: خیلی خب... دوباره باهاش تماس بگیر
جی وون: حتما...
نابی از اینکه جونگکوک نبود ناراحت شد با اعتماد زیادی که به جونگکوک داشت با خودش فکر کرد که حتما کار خیلی مهمی داشته
اما یون ها از اینکه جونگکوک توی همچین موقعیت مهمی کنار خواهر پا به ماهش نبود به شدت ناراحت بود!!!!
**
نایون و نامو هم رسیدن...اما هنوز جونگکوک نیومده بود!
با دیدن جای خالی جونگکوک جلوی نابی و یون ها احساس شرمساری کردن...
اما چیزی نگفتن...
****
بلاخره خودشو رسوند...بخاطر اومدن از راهای فرعی راهش طولانی تر شده بود...
با هر سختی بود وارد آسانسور شدن جی وون با نگرانی کمر بایولو نوازش میکرد و بهش دلداری میداد:
تحمل کنین خانوم...الان میریم تو ماشین...
بایول از شدت درد میلرزید و نمیتونست کاملا چشماشو باز کنه...خم شده بود و با دستش زیر شکمشو نگه داشته بود...از خستگی و درد زیاد میلرزید...با زحمت توانش رو جمع کرد و با صدای خستهاش نالید:
ج..جونگکوک...
جونگکوک کجاس؟؟
جی وون: دارن میان خانوم...تحمل کنید
بایول با ناامیدی و بغض سنگینی که گلوشو میفشرد نالید: بازم نیست...
جی وون: نه خانوم...نگران نباشید...زود خودشونو میرسونن...مطمئن باشید
بایول: به اوما و مادر جونگکوک زنگ بزن...
جی وون: چشم...
بالاخره بعد از 39 طبقه به طبقه همکف رسیدن...به سختی خودشونو به ماشین راننده رسوندن...به محض سوارشدن...جی وون با نابی و نایون تماس گرفت
بایول با وجود درد جان فرسایی که تحمل میکرد...حتی ذره ای نمیترسید...دیر یا زود اومدن خانوادش هم براش اهمیت نداشت... تمام فکر و ذکرش پیش مردی بود که توی لحظات سختی که بیشتر از همیشه بهش نیاز داشت کنارش نبود...از یه طرف درد زایمان بخاطر پسر کوچولوی عجولش...از طرفی تنهایی درد کشیدن باعث شده بودن بغض راه گلوشو ببنده...با درموندگی فقط اشک میریخت...به گذشته فکر میکرد....به بازی های کودکانه خودش و یونها...بارها راجب روز بچه دارشدنش رویاپردازی کرده بود...
با یادآوری روزهای شاد زندگیش و خوش خیالی احمقانه و کودکانهاش لبخند غمگینی زد...
چیز زیادی نخواسته بود...فقط میخواست شوهرش کنارش باشه و ازش حمایت کنه... دلش میخواست روی صندلی کنارش جونگکوک مینشست...نه خدمتکارش!
به محبت و حمایتش احتیاج داشت...اما نبود!
بازم نبود....
هیچکدوم از مردای زندگیش برای تسلی دادن کنارش نبودن...
چه روزگار تلخی...
حلقه ی اشک توی چشماش دنیای بیرحم اطرافشو تار کرده بود...سرشو به شیشه تکیه داده بود...گریه کنان در انتظار یه تماس از جونگکوک معصومانه مینالید...
***
تا جاییکه میتونست پدال گاز رو فشار میداد...بعد از اون اختلال منحوس اولین باری بود که همچین اضطراب کنترل نشده ای رو احساس میکرد...
باید قبل از خانواده ی بایول و والدینش خودشو به اونجا میرسوند...از بخت بدش از بیمارستانیکه جی وون آدرسش رو اساماس کرده بود فاصله زیادی داشت...
لبشو گزید...با نهایت سرعتی که داشت میروند...هرجا که ماشینی رو جلوی خودش میدید دستشو روی بوق میذاشت...و از همه ماشینا سبقت میگرفت و ذره ای از سرعت خودش کم نمیکرد...
وسطای راه بود که متوجه ترافیک سنگینی شد...مجبور بود سرعتشو کم کنه...همچین ترافیک عجیبی کم سابقه بود!
شیشه ی ماشینش رو پایین داد و از افسری که اونجا ایستاده بود پرسید:
اینجا چه خبره؟
-نیروهای پلیس راه رو بستهن...ظاهرا در حال انجام یه ماموریت هستن... پلاک ماشینا رو چک میکنن
جونگکوک: من نمیتونم اینجا بمونم... عجله دارم....
افسر به جلوی ماشین رفت... پلاک ماشین رو چک کرد و گفت: میتونید دور بزنید...
از راه های دیگه برید... تا پشت سرتون ترافیک نشده برگردید...
دنده عقب گرفت... با عصبانیت محکم روی فرمون ماشین کوبید و زیرلب فحش داد... دور زد و به سمت نزدیکترین جاده ی فرعی رفت...
*****
به محض رسیدن به بیمارستان گذاشتنش روی برانکارد...پرستارا بسرعت به اتاق عمل بردنش...و جی وون و نگران پشت درهای بسته ی اتاق عمل رها کردن...
منتظر بود تا جونگکوک برسه... بعد از لحظاتی نابی و یون ها به بیمارستان رسیدن... با دیدن جی وون سمتش رفتن...و از وضعیت بایول سوال کردن...یون ها نگاهی به اطراف انداخت و با ندیدن جونگکوک اخماشو در هم کشید:
پس جونگکوک کجاست؟!!
جی وون: ایشون کار داشتن...گفتن توی راهن
نابی: خیلی خب... دوباره باهاش تماس بگیر
جی وون: حتما...
نابی از اینکه جونگکوک نبود ناراحت شد با اعتماد زیادی که به جونگکوک داشت با خودش فکر کرد که حتما کار خیلی مهمی داشته
اما یون ها از اینکه جونگکوک توی همچین موقعیت مهمی کنار خواهر پا به ماهش نبود به شدت ناراحت بود!!!!
**
نایون و نامو هم رسیدن...اما هنوز جونگکوک نیومده بود!
با دیدن جای خالی جونگکوک جلوی نابی و یون ها احساس شرمساری کردن...
اما چیزی نگفتن...
****
بلاخره خودشو رسوند...بخاطر اومدن از راهای فرعی راهش طولانی تر شده بود...
۱۹.۰k
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.