P:⁵⁰ «قربانی»
سریع سوار شدم و کمی داخل ماشین رو نگاه کردم و وقتی فهمیدم چی به چی هست ماشین رو روشن کردمو از پارکینگ خارج شدم...لوکیشن فرودگاه رو روی گوشیم زدم و به سمت اونجا حرکت کردم...
(یک هفته بعد)
{ا.ت ساعت 8:42 صبح}
با صدای رمز در فوری خودمو به تخت رسوندم و چشمام رو بستم...میدونستم دوباره قراره از وضعیت بیماریم بهم خبر بده و الان اصلا حوصله نداشتم...من نمیفهمم حالم که خوب شده چرا نمیزاره برم خونه..صدای نفس کلافش رو شنیدم و وقتی که مطمعن شدم از اتاق بیرون رفته پتو رو کنار زدمو رو تخت نشستم...مثل همیشه زانو هام رو بغل کردمو ویو شهر رو تماشا کردم...
دکتر هی: ا.ت نمیخوای دست از این رفتارهات برداری؟
شوکه شدم و نگاش کردم.
ا.ت: اصلا از این رفتارتون خوشم نمیاد...
دکتر هی: هوف ا.ت تو باید این شرایط رو قبول کنی..برای اینکه سالم باشی و بتونی زندگی کنی باید بیشتر اینجا باشی...باید بیشتر بتونی..
ا.ت: اصلا حوصله حرفهای تکراری که هر روز بهم میزنید رو ندارم...انقد گفتید که هر کلمه رو حفظ شدم...باید بیشتر بتونم درک کنم...باید بخاطر یه توده مزخرف عمل کنم تا بتونم زنده بمونم..و باید و باید و باید...من تمام حرفاتون رو مو به مو تو مغزم حک کردم بس که تکرارش کردید و واقعا هم از این وضعیت خستم...چرا فکر میکنید که فقط خودتون خسته میشید..چرا از من میخواید که درکتون کنم اما کسی نیست که منو درک کنه چراا؟
متوجه تن صدام نبودم که بالا رفته بود...با دیدن چهره متعجب دکتر آروم تر از قبل گفتم: لطفا تنهام بزارید..
بغض کردم..بغض دلتنگی...بغض تنهایی..سرمو انداختم پایین که یه اشک از چشمم سر خورد و روی دستم افتاد...الان به کسی احتیاج داشتم تا فقط بغلم کنه و دیگه هیچ حرفی باهام نزنه..واقعا حوصله حرف زدن ندارم...حوصله خوابیدن یا نشستن..حوصله گوشی یا آهنگ ..چرا گاهی اینجور میشم...حوصله هیچ کاری رو ندارم و این حس بهم دست میده که ممکنه هر روز اینجوری بگذره...هر روز تکراری..هر روز درد..هر روز استرس و ترس..دستی رو شونم حس کردم اما محکم پسش زدمو عین دیوونه ها خودمو به پنجره رسوندم..بازش کردمو سرم رو از پنجره بیرون گرفتم تا بتونم هوا رو وارد ریه هام کنم...دوباره حس خفگی..این وضعیت روانیم کرده...دکتر نگران کنارم اومد و سعی داشت باهام حرف بزنه اما الان نیاز داشتم تا فقط بلند بلند زجه بزنم...
ا.ت: ترخودا بزارید تنها باشم..ازتون خواهش کردمم بدون هیچ حرفی نگاه نگرانی بهم انداخت و از اتاق خارج شد...الان دلیل گریم برای چی بود؟..مگه نمیخواستم بلند بلند گریه کنم و یا داد بزنم تا خودمو تخلیه کنم...اما چرا هیچ صدایی ازم در نمیاد..چرا این بغضی که هر چی گریه میکنم از بین نمیره و بیشتر احساس خفگی بهم دست میده...دستمو رو گلوم گذاشتمو محکم فشارش دادم تا این توده لعنتی از بین بره اما با این کار بیشتر به خودم آسیب زدم..بیشتر حس خفگی داشتم و هرچی دست رو گلوم میکشیدم بیشتر درد میگرفت...بفرما دیوونه هم که شدم..از وضعیتم خندم گرفت..بین اون همه غم و درد خنده دیگه برام زیادی بود...عین دیوونه ها نشسته بودمو قهقهه میزدم که در باز شد و ب/ت با هانی وارد اتاق شد..بهم گفته بود که امروز میارتش پیشم تا تنها نباشم...البته خودم ازش خواسته بودم چون واقعا کسی رو نداشتم که پیشم باشه...با دیدن هانی خندم ول شد و گریم شدت گرفت...کنارم نشست و بغلم کرد..
(کوک ساعت 6:39 به وقت دانمارک)
تمام وسایل آماده بود تا برگردیم کره...اگه قرار داد امروز هم امضا کنیم دیگه همچی تمومه..از نظر خودم خیلی توی این یه هفته پیشرفت کردم...تقریبا میتونم یکم انگلیسی هم صحبت کنم..بیشتر از ده تا طرح..
______________________________
ماشین کوک رو تغییر دادم
(اسلاید دوم ماشین کوک تو پارت ۴۹)
ممکنه پارت بعدو یکم دیر بزارم...بچه ها میدونم که این چند روز خیلی دیر به دیر پارت میزارم و واقعا به خاطر این وضعیت معذرت میخوام..دیگه بهر حال همه مشکلات زیادی دارن و منم وقت خیلی کمی برای نوشتن دارم...بازم ببخشید و امیدوارم از خوندن پارت جدید لذت ببرید🦋🍂
(یک هفته بعد)
{ا.ت ساعت 8:42 صبح}
با صدای رمز در فوری خودمو به تخت رسوندم و چشمام رو بستم...میدونستم دوباره قراره از وضعیت بیماریم بهم خبر بده و الان اصلا حوصله نداشتم...من نمیفهمم حالم که خوب شده چرا نمیزاره برم خونه..صدای نفس کلافش رو شنیدم و وقتی که مطمعن شدم از اتاق بیرون رفته پتو رو کنار زدمو رو تخت نشستم...مثل همیشه زانو هام رو بغل کردمو ویو شهر رو تماشا کردم...
دکتر هی: ا.ت نمیخوای دست از این رفتارهات برداری؟
شوکه شدم و نگاش کردم.
ا.ت: اصلا از این رفتارتون خوشم نمیاد...
دکتر هی: هوف ا.ت تو باید این شرایط رو قبول کنی..برای اینکه سالم باشی و بتونی زندگی کنی باید بیشتر اینجا باشی...باید بیشتر بتونی..
ا.ت: اصلا حوصله حرفهای تکراری که هر روز بهم میزنید رو ندارم...انقد گفتید که هر کلمه رو حفظ شدم...باید بیشتر بتونم درک کنم...باید بخاطر یه توده مزخرف عمل کنم تا بتونم زنده بمونم..و باید و باید و باید...من تمام حرفاتون رو مو به مو تو مغزم حک کردم بس که تکرارش کردید و واقعا هم از این وضعیت خستم...چرا فکر میکنید که فقط خودتون خسته میشید..چرا از من میخواید که درکتون کنم اما کسی نیست که منو درک کنه چراا؟
متوجه تن صدام نبودم که بالا رفته بود...با دیدن چهره متعجب دکتر آروم تر از قبل گفتم: لطفا تنهام بزارید..
بغض کردم..بغض دلتنگی...بغض تنهایی..سرمو انداختم پایین که یه اشک از چشمم سر خورد و روی دستم افتاد...الان به کسی احتیاج داشتم تا فقط بغلم کنه و دیگه هیچ حرفی باهام نزنه..واقعا حوصله حرف زدن ندارم...حوصله خوابیدن یا نشستن..حوصله گوشی یا آهنگ ..چرا گاهی اینجور میشم...حوصله هیچ کاری رو ندارم و این حس بهم دست میده که ممکنه هر روز اینجوری بگذره...هر روز تکراری..هر روز درد..هر روز استرس و ترس..دستی رو شونم حس کردم اما محکم پسش زدمو عین دیوونه ها خودمو به پنجره رسوندم..بازش کردمو سرم رو از پنجره بیرون گرفتم تا بتونم هوا رو وارد ریه هام کنم...دوباره حس خفگی..این وضعیت روانیم کرده...دکتر نگران کنارم اومد و سعی داشت باهام حرف بزنه اما الان نیاز داشتم تا فقط بلند بلند زجه بزنم...
ا.ت: ترخودا بزارید تنها باشم..ازتون خواهش کردمم بدون هیچ حرفی نگاه نگرانی بهم انداخت و از اتاق خارج شد...الان دلیل گریم برای چی بود؟..مگه نمیخواستم بلند بلند گریه کنم و یا داد بزنم تا خودمو تخلیه کنم...اما چرا هیچ صدایی ازم در نمیاد..چرا این بغضی که هر چی گریه میکنم از بین نمیره و بیشتر احساس خفگی بهم دست میده...دستمو رو گلوم گذاشتمو محکم فشارش دادم تا این توده لعنتی از بین بره اما با این کار بیشتر به خودم آسیب زدم..بیشتر حس خفگی داشتم و هرچی دست رو گلوم میکشیدم بیشتر درد میگرفت...بفرما دیوونه هم که شدم..از وضعیتم خندم گرفت..بین اون همه غم و درد خنده دیگه برام زیادی بود...عین دیوونه ها نشسته بودمو قهقهه میزدم که در باز شد و ب/ت با هانی وارد اتاق شد..بهم گفته بود که امروز میارتش پیشم تا تنها نباشم...البته خودم ازش خواسته بودم چون واقعا کسی رو نداشتم که پیشم باشه...با دیدن هانی خندم ول شد و گریم شدت گرفت...کنارم نشست و بغلم کرد..
(کوک ساعت 6:39 به وقت دانمارک)
تمام وسایل آماده بود تا برگردیم کره...اگه قرار داد امروز هم امضا کنیم دیگه همچی تمومه..از نظر خودم خیلی توی این یه هفته پیشرفت کردم...تقریبا میتونم یکم انگلیسی هم صحبت کنم..بیشتر از ده تا طرح..
______________________________
ماشین کوک رو تغییر دادم
(اسلاید دوم ماشین کوک تو پارت ۴۹)
ممکنه پارت بعدو یکم دیر بزارم...بچه ها میدونم که این چند روز خیلی دیر به دیر پارت میزارم و واقعا به خاطر این وضعیت معذرت میخوام..دیگه بهر حال همه مشکلات زیادی دارن و منم وقت خیلی کمی برای نوشتن دارم...بازم ببخشید و امیدوارم از خوندن پارت جدید لذت ببرید🦋🍂
۱۰.۸k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.