فیک(جرعت یا حقیقت؟) part 20
جرعت یا حقیقت ؟
پارت 20
_ پس مامانت چی ؟
هوسوک لبخند شیطانی زد
+ هوممم اونو پیچوندم
- یاااا مگه قرار نشد ازش اجازه بگیری ؟
هوسوک مچو سو وون رو گرفت و کشید
+ بیا بریم تو رو خدا الان دیر میشه
- ایگوووو چه پسر بدی !
کیمونوش رو محکم کردو دست هوسوک رو گرفت
- بریمممم
لبخندی زد و با سدعت زیاد به سمت بازارچه دویدن
با صدای بلندی شبیه زنگ تلفن از خواب پرید و متوجه عرق سردی که روی پیشونیش بود شد
+ لعنتی بازم همون کابوسه خداروشکر که زودتر بیدار شدم
تفریبا یه هفته ای میشد که کابوس میدید کابوسی که تهش به مرگ سو وون توی دریاچه ختم میشد اونم توی 10 سالگی ...
ولی به کسی چیزی نگفته بود ...
****
در خونه رو با کلید باز کرد با بدبختی وارد حموم شد و بدون اینکه لباساشو در بیاره رفت زیر دوش اب سرد ...
مسلما اگه اینکارو نمیکرد تشنج تو کفش بود
با شنیدن زنگ گوشی تاشوش رو باز گرد و جواب داد
- یوبوسیو ؟
اقای کیم : انیو سو وونا
- اوه انیو اپا
اقای کیم : کنچانا ؟ ( خوبی ؟) جاییت درد نمیکنه؟
- اپااا دیگه انقدر زود که قرار نیست بمیرم
اقای کیم : اینجوری نگوووو
- خب اپا کاری داشتی ؟
اقای کیم : با چند تا از دویتای دکترم توی ژاپن و امریکا و المان صحبت کردم برای بیماریت عکس مدارک رو بفرست
- اپااا فایده ندا...
پدرش با داد مرید وسط حرفش
اقتی کیم : زهر مار و فایده نداره میگی همینجوری دست رو دیت بزارم یدونه دختر گلم پر پر شه ؟
- اپااا انا هم دخت...
اقای کیم با صدای بی احساسی جواب داد : انا دختر من نیست !
صدای شوکری که ناگهان به مغزش خورده بود توی گوشیش اکو شد
- چ..چی ؟
اقای کیم : مادرش وقتی با من ازدواج کرد سر انا حامله بود
- پس ش..شما چرا باهاش...
اقای کیم : اونموقع نمیدونستم ولی بعدش با این موضوع کنار اومدم
- یعنی اون حتی نسبت خونی هم با من نداره ؟
کیم : نه در واقع تنها فرزند من تویی !
****
+ یعنی سو وون منو میبخشه ؟
با صدای یونگی از جا پرید
¥ باز چه گندی به بار اوردی ؟
+ م...م..من فقط ...
¥ هوف بگو دیگه چه بلایی سرش اوردی ؟
+ ایشششش من فقط کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زدم و بعدش...
¥ اشکشو در اوردی ؟
+ تو از کجا فهمیدی ؟ نکنه تعقیبم کردی ؟
¥ این زایه ترین ری اکشنه معلومه ک گریه میکنه !
با چشمای براقش به یونگی خیره شده
+ یونگیااا کمکم کن
قلب یونگی برای لحظه ای ایستاد
مغزش فرمان نمیداد فقط به اون چشمای پاکی که بهش خیرع شده بود نگاه میکرد
¥ فعلا تو به من کمک کن !
بلافاصله چونه هوسوکو توی دستش گرفت و سرشو نزدیک برد و چرخوند انقدر نزدیک که حالا نفساش به لبای هوسوک میخورد فقط چند سانتی متر تا یه بوسه فاصله داشتن ..
گایز واقعا ببخشید انقدر دیر شد
پارت 20
_ پس مامانت چی ؟
هوسوک لبخند شیطانی زد
+ هوممم اونو پیچوندم
- یاااا مگه قرار نشد ازش اجازه بگیری ؟
هوسوک مچو سو وون رو گرفت و کشید
+ بیا بریم تو رو خدا الان دیر میشه
- ایگوووو چه پسر بدی !
کیمونوش رو محکم کردو دست هوسوک رو گرفت
- بریمممم
لبخندی زد و با سدعت زیاد به سمت بازارچه دویدن
با صدای بلندی شبیه زنگ تلفن از خواب پرید و متوجه عرق سردی که روی پیشونیش بود شد
+ لعنتی بازم همون کابوسه خداروشکر که زودتر بیدار شدم
تفریبا یه هفته ای میشد که کابوس میدید کابوسی که تهش به مرگ سو وون توی دریاچه ختم میشد اونم توی 10 سالگی ...
ولی به کسی چیزی نگفته بود ...
****
در خونه رو با کلید باز کرد با بدبختی وارد حموم شد و بدون اینکه لباساشو در بیاره رفت زیر دوش اب سرد ...
مسلما اگه اینکارو نمیکرد تشنج تو کفش بود
با شنیدن زنگ گوشی تاشوش رو باز گرد و جواب داد
- یوبوسیو ؟
اقای کیم : انیو سو وونا
- اوه انیو اپا
اقای کیم : کنچانا ؟ ( خوبی ؟) جاییت درد نمیکنه؟
- اپااا دیگه انقدر زود که قرار نیست بمیرم
اقای کیم : اینجوری نگوووو
- خب اپا کاری داشتی ؟
اقای کیم : با چند تا از دویتای دکترم توی ژاپن و امریکا و المان صحبت کردم برای بیماریت عکس مدارک رو بفرست
- اپااا فایده ندا...
پدرش با داد مرید وسط حرفش
اقتی کیم : زهر مار و فایده نداره میگی همینجوری دست رو دیت بزارم یدونه دختر گلم پر پر شه ؟
- اپااا انا هم دخت...
اقای کیم با صدای بی احساسی جواب داد : انا دختر من نیست !
صدای شوکری که ناگهان به مغزش خورده بود توی گوشیش اکو شد
- چ..چی ؟
اقای کیم : مادرش وقتی با من ازدواج کرد سر انا حامله بود
- پس ش..شما چرا باهاش...
اقای کیم : اونموقع نمیدونستم ولی بعدش با این موضوع کنار اومدم
- یعنی اون حتی نسبت خونی هم با من نداره ؟
کیم : نه در واقع تنها فرزند من تویی !
****
+ یعنی سو وون منو میبخشه ؟
با صدای یونگی از جا پرید
¥ باز چه گندی به بار اوردی ؟
+ م...م..من فقط ...
¥ هوف بگو دیگه چه بلایی سرش اوردی ؟
+ ایشششش من فقط کنترلم رو از دست دادم و سرش داد زدم و بعدش...
¥ اشکشو در اوردی ؟
+ تو از کجا فهمیدی ؟ نکنه تعقیبم کردی ؟
¥ این زایه ترین ری اکشنه معلومه ک گریه میکنه !
با چشمای براقش به یونگی خیره شده
+ یونگیااا کمکم کن
قلب یونگی برای لحظه ای ایستاد
مغزش فرمان نمیداد فقط به اون چشمای پاکی که بهش خیرع شده بود نگاه میکرد
¥ فعلا تو به من کمک کن !
بلافاصله چونه هوسوکو توی دستش گرفت و سرشو نزدیک برد و چرخوند انقدر نزدیک که حالا نفساش به لبای هوسوک میخورد فقط چند سانتی متر تا یه بوسه فاصله داشتن ..
گایز واقعا ببخشید انقدر دیر شد
۱۲۰.۷k
۲۷ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.