bittre and sweet
bittre and sweet
part27
تهیونگ :باید توی این هفته به ات اعتراف کنم (توی ذهنش)
تهیونگ رسید به عمارت
رفت پیش اجوما
تهیونگ:سلام اجوما
اجوما:عه سلام پسرم کی اومدی
تهیونگ:همین الان
اجوما :آهان چیزی میخواستی
تهیونگ:نه راستش میخواستم ازتون یه سوال بپرسم
اجوما:بپرس پسرم
تهیونگ: خانم لی ات چجور آدمیه
اجوما:ات خیلی دختر مهربون دلسوز و پاکیه خیلی توی زندگیش سختی کشیده درسته که من نمیتونم ازتون درخواستی بکنم ولی میشه لطفاً اذیتش نکنید
تهیونگ:حالا فکر کنم ببینم چی میشه(تهیونگ ناز نکن دیگه😂)
اجوما:خیلی ممنون
تهیونگ :من برم توی اتاقم
اجوما:باشه پسرم
تهیونگ رفت توی اتاق یه دوش گرفتو اومد که بخوابه
یه ربع همین جور اینور اونور غلط میخورد
تهیونگ:اه چرا خوابم نمیبره،بزار برم ببینم ات داره چیکار میکنه
تهیونگ پاشد لباسش رو پوشید و از اتاقش زد بیرون حدس میزد که توی اتاق خدمتکاراس پس رفت همونجا
تهیونگ :تا رفتم دم اتاق خواب خدمتکارا دیدم ات خوابیده رفتم گوشه تختش نشستم
تهیونگ:آخه تو چرا دل منو بردی منی که انقدر خشن بودم الان با کارایی که تو کردی احساس میکنم تغییر کردم مهربون شدم با همه خوب حرف میزنم و این تنها تغییریع که توی زندگیم دوستش دارم واقعا خوشحالم که اومدی توی زندگیم(توی ذهنش)
من:(هعیی گوه تو این زندگیم شانس داشته از آن یاد بگیرید درسته حالا بدبختی کشیده ولی خدا وکیلی آن واقع شانس خوبی داری😂)(زیاد زر زدن به روایت تصویر😂)تهیونگ وقتی داشت توی ذهنش به ات حرف هایی میزد دید ات داره هزیون میگه
ات:ما..مان دل..م برات تنگ..شده(بغض)
...
💚💚💚
🤍🦁🤍
❤️❤️❤️
#زن_زندگی_آزادی
part27
تهیونگ :باید توی این هفته به ات اعتراف کنم (توی ذهنش)
تهیونگ رسید به عمارت
رفت پیش اجوما
تهیونگ:سلام اجوما
اجوما:عه سلام پسرم کی اومدی
تهیونگ:همین الان
اجوما :آهان چیزی میخواستی
تهیونگ:نه راستش میخواستم ازتون یه سوال بپرسم
اجوما:بپرس پسرم
تهیونگ: خانم لی ات چجور آدمیه
اجوما:ات خیلی دختر مهربون دلسوز و پاکیه خیلی توی زندگیش سختی کشیده درسته که من نمیتونم ازتون درخواستی بکنم ولی میشه لطفاً اذیتش نکنید
تهیونگ:حالا فکر کنم ببینم چی میشه(تهیونگ ناز نکن دیگه😂)
اجوما:خیلی ممنون
تهیونگ :من برم توی اتاقم
اجوما:باشه پسرم
تهیونگ رفت توی اتاق یه دوش گرفتو اومد که بخوابه
یه ربع همین جور اینور اونور غلط میخورد
تهیونگ:اه چرا خوابم نمیبره،بزار برم ببینم ات داره چیکار میکنه
تهیونگ پاشد لباسش رو پوشید و از اتاقش زد بیرون حدس میزد که توی اتاق خدمتکاراس پس رفت همونجا
تهیونگ :تا رفتم دم اتاق خواب خدمتکارا دیدم ات خوابیده رفتم گوشه تختش نشستم
تهیونگ:آخه تو چرا دل منو بردی منی که انقدر خشن بودم الان با کارایی که تو کردی احساس میکنم تغییر کردم مهربون شدم با همه خوب حرف میزنم و این تنها تغییریع که توی زندگیم دوستش دارم واقعا خوشحالم که اومدی توی زندگیم(توی ذهنش)
من:(هعیی گوه تو این زندگیم شانس داشته از آن یاد بگیرید درسته حالا بدبختی کشیده ولی خدا وکیلی آن واقع شانس خوبی داری😂)(زیاد زر زدن به روایت تصویر😂)تهیونگ وقتی داشت توی ذهنش به ات حرف هایی میزد دید ات داره هزیون میگه
ات:ما..مان دل..م برات تنگ..شده(بغض)
...
💚💚💚
🤍🦁🤍
❤️❤️❤️
#زن_زندگی_آزادی
۴.۲k
۲۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.