the castle پارت هفتم بخش دوم
یونگی که متوجه تعجب عجیب برادرش شده بود . خواست تا کاری کنه تعجب برادرش کم بشه پس گفت: عمه جون...میشه منو تهیونگ با نامجون شیی تنهایی صحبت کنیم ؟!
جین نگاه تعجبی به پسر داییش کرد.. که یونگی اضافه کرد: منو تهیونگ با جین و نامجون شیی صحبت کنیم؟
جیسو لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم تا شما برید منو باباتون و لیسا کوچولو هم اختلاط کنیم
تهیونگ و یونگی لبخندی زدن و آروم از جاشون بلند شدن و نامجون و جین رو به اتاقی که اتاق خواب یونگی بود هدایت کردن.
جین: واییی تهیوگییی بیا بغلم ببینمتتت
تهیونگ هم با ذوق پرید بغل جین.
تهیونگ: هیونگ دلم برات تنگ شدههههه بود
جین بعد از بو کشیدن تهیونگ با تعجب ازش جدا شد.
جین: پیش انسان بودی؟!
تهیونگ با نگرانی نگاهش کرد که یونگی پیش قدم شد و گفت: تو که میدونی اون با یه انسان دوسته؟ پیش اون بوده.
جین: آها اره...
یونگی: خبب سوکجین دوست پسرتو معرفی کن...چطوری آشنا شدید؟
تا قبل از اینکه جین شروع کنه به توضیح تهیونگ با نگرانی سریع گفت: تو برادر جئون جونگکوکی؟!
نامجون با تعجب بهش خیره شد...این پسر چطوری راجب برادر کوچکترش میدونست؟؟ اصلا چطور ممکنه؟
جین: تهیونگ! این چه رفتاریه؟
تهیونگ: جئون نامجون بگو....خواهش میکنم...تو نمیدونی برادرت چیا بدون تو کشیده....اگه واقعا برادرش هستی بگو...
نامجون با تعجب و ناراحتی نگاهش کرد ولی همون لحظه حرف کیم جیسو یادش افتاد
« کسی نباید بفهمه تو قبلا انسان بودی ..تو خودت این راه رو انتخاب کردی پس هیچ کس نباید بفهمه تو انسان بودی»
یونگی فهمید که نامجون نمیخواد جلوی جین و خودش چیزی بگه گفت: جین بیا من باید باهات حرف بزنم...راجب لیسا
جین با نگرانی به نامجون نگاه کرد و با دیدن لبخند ارامش بخشش با یونگی بیرون رفت .
نامجون: تو از کجا راجب جئون جونگکوک میدونی ؟
...............
ادامه دارد...
جین نگاه تعجبی به پسر داییش کرد.. که یونگی اضافه کرد: منو تهیونگ با جین و نامجون شیی صحبت کنیم؟
جیسو لبخندی زد و گفت: حتما عزیزم تا شما برید منو باباتون و لیسا کوچولو هم اختلاط کنیم
تهیونگ و یونگی لبخندی زدن و آروم از جاشون بلند شدن و نامجون و جین رو به اتاقی که اتاق خواب یونگی بود هدایت کردن.
جین: واییی تهیوگییی بیا بغلم ببینمتتت
تهیونگ هم با ذوق پرید بغل جین.
تهیونگ: هیونگ دلم برات تنگ شدههههه بود
جین بعد از بو کشیدن تهیونگ با تعجب ازش جدا شد.
جین: پیش انسان بودی؟!
تهیونگ با نگرانی نگاهش کرد که یونگی پیش قدم شد و گفت: تو که میدونی اون با یه انسان دوسته؟ پیش اون بوده.
جین: آها اره...
یونگی: خبب سوکجین دوست پسرتو معرفی کن...چطوری آشنا شدید؟
تا قبل از اینکه جین شروع کنه به توضیح تهیونگ با نگرانی سریع گفت: تو برادر جئون جونگکوکی؟!
نامجون با تعجب بهش خیره شد...این پسر چطوری راجب برادر کوچکترش میدونست؟؟ اصلا چطور ممکنه؟
جین: تهیونگ! این چه رفتاریه؟
تهیونگ: جئون نامجون بگو....خواهش میکنم...تو نمیدونی برادرت چیا بدون تو کشیده....اگه واقعا برادرش هستی بگو...
نامجون با تعجب و ناراحتی نگاهش کرد ولی همون لحظه حرف کیم جیسو یادش افتاد
« کسی نباید بفهمه تو قبلا انسان بودی ..تو خودت این راه رو انتخاب کردی پس هیچ کس نباید بفهمه تو انسان بودی»
یونگی فهمید که نامجون نمیخواد جلوی جین و خودش چیزی بگه گفت: جین بیا من باید باهات حرف بزنم...راجب لیسا
جین با نگرانی به نامجون نگاه کرد و با دیدن لبخند ارامش بخشش با یونگی بیرون رفت .
نامجون: تو از کجا راجب جئون جونگکوک میدونی ؟
...............
ادامه دارد...
۴.۰k
۰۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.