Just For You part 27
"سلام..احتمالا میدونی من کیَم و نیازی به معرفی نیست.
فکر کنم امروز که داری اینو میخونی روزیه که قراره ازدواج کنی،نه؟...اگه بخوام حقیقتو بگم،تحملش برام خیلی سخته.
اولین روزی که همو دیدیم یادته؟من به جای جیمین باهات اومدم سر قرار و فکر کنم این بهترین اتفاق زندگیم بود و باید از جیمین ممنون باشم!هر چند که زندگی ما رو به هم نرسوند،اما تو بهترین بخش زندگیم بودی.خیلی خوشبخت بودم که باهات آشنا شدم تهیونگ!
شاید باورش سخت باشه اما من بیماری قلبی وخیمی دارم.عجیبه با اینکه خیلی وقته مریضم اما مدت کمیه متوجه شدم...
رفتم بیمارستان اما بهم گفتن باید عمل کنم وگرنه میمیرم و حتی عملم هم فشردهست و احتمال اینکه جونمو از دست بدم خیلی زیاده.بهم گفتی باهم فرار کنیم و من پیشنهادتو رو کردم.اما من ازت دلخور نبودم؛من فقط میدونستم که میمیرم و نمیخواستم تو رو بیشتر از این وابسته خودم کنم! اگه قلبت رو شکستم معذرت میخوام اما این بهترین کار بود.لطفا خودت رو هیچوقت سرزنش نکن چون این سرنوشت ما بوده و من میدونم که چقدر زیاد دوسم داشتی...
شاید الان توی اتاق عمل باشم شایدم تا الان مرده باشم.ولی اگه این قلب دیگه کار نکرد و دیگه نتونستم چشماتو ببینم،اینو بدون که این قلب فقط برای تو میزد،فــقــط بــرای تــو!
امیدوارم خوشبخت بشی و خوشحال زندگی کنی؛مراقب خودت باش.امیدوارم توی زندگی بعدی بازم همو ملاقات کنیم عشق من!"
با خوندن اون جملات دیگه قلبش رو احساس نمیکرد و همزمان درد بدی توی قلبش پیچیده بود.حالا اشکاش جلوی دیدش رو گرفته بودن و نمیتونست نفس بکشه. جونگکوکش کجا بود؟
_تهیونگ؟
جیمین با نشنیدن صدایی وارد اتاق شد و تهیونگ رو نشسته کنار صندلی با چشمای پر از اشک دید.سریع به سمتش رفت_تهیونگ..چی شده؟
تهیونگ همونطور که به جای نامشخصی خیره بود لب زد_جو..جونگکوک
جیمین با اخمی نامه رو از دستش گرفت ولی بعدش اما اون هم حالش فرقی با تهیونگ نداشت!
تهیونگ بیاهمیت به هر چیزی بلند شد و سریع از اتاق خارج شد و از در نزدیکی از تالار خارج شد و توی کوچه قدم گذاشت.برف میبارید و تمام زمین سفید شده بود اما سرمای هوا هیچ اهمیتی براش نداشت.الان دقیقا کجا رو برای پیدا کردنش میگشت؟
اشکاش سرازیر شده بودن و گونش رو گرم میکردن.با همون کت سیاهی که برای ازدواجش به تن داشت و انگار که الان تبدیل به لباس عزا شده بود روی زمین پر از برف زانو زد؛پاهاش دیگه توانی نداشتن.هقهقاشو با صدای بلندی خالی کرد و سرشو بالا گرفت و به آسمون سرد و نژند نگاه کرد.
دونههای ریز برف روی صورتش فرود میاومدن و حالا داشت با گریههاش از خدا التماس میکرد..اما از خدایی که هیچوقت انصاف و عدالت نداشته؟!
like please??
فکر کنم امروز که داری اینو میخونی روزیه که قراره ازدواج کنی،نه؟...اگه بخوام حقیقتو بگم،تحملش برام خیلی سخته.
اولین روزی که همو دیدیم یادته؟من به جای جیمین باهات اومدم سر قرار و فکر کنم این بهترین اتفاق زندگیم بود و باید از جیمین ممنون باشم!هر چند که زندگی ما رو به هم نرسوند،اما تو بهترین بخش زندگیم بودی.خیلی خوشبخت بودم که باهات آشنا شدم تهیونگ!
شاید باورش سخت باشه اما من بیماری قلبی وخیمی دارم.عجیبه با اینکه خیلی وقته مریضم اما مدت کمیه متوجه شدم...
رفتم بیمارستان اما بهم گفتن باید عمل کنم وگرنه میمیرم و حتی عملم هم فشردهست و احتمال اینکه جونمو از دست بدم خیلی زیاده.بهم گفتی باهم فرار کنیم و من پیشنهادتو رو کردم.اما من ازت دلخور نبودم؛من فقط میدونستم که میمیرم و نمیخواستم تو رو بیشتر از این وابسته خودم کنم! اگه قلبت رو شکستم معذرت میخوام اما این بهترین کار بود.لطفا خودت رو هیچوقت سرزنش نکن چون این سرنوشت ما بوده و من میدونم که چقدر زیاد دوسم داشتی...
شاید الان توی اتاق عمل باشم شایدم تا الان مرده باشم.ولی اگه این قلب دیگه کار نکرد و دیگه نتونستم چشماتو ببینم،اینو بدون که این قلب فقط برای تو میزد،فــقــط بــرای تــو!
امیدوارم خوشبخت بشی و خوشحال زندگی کنی؛مراقب خودت باش.امیدوارم توی زندگی بعدی بازم همو ملاقات کنیم عشق من!"
با خوندن اون جملات دیگه قلبش رو احساس نمیکرد و همزمان درد بدی توی قلبش پیچیده بود.حالا اشکاش جلوی دیدش رو گرفته بودن و نمیتونست نفس بکشه. جونگکوکش کجا بود؟
_تهیونگ؟
جیمین با نشنیدن صدایی وارد اتاق شد و تهیونگ رو نشسته کنار صندلی با چشمای پر از اشک دید.سریع به سمتش رفت_تهیونگ..چی شده؟
تهیونگ همونطور که به جای نامشخصی خیره بود لب زد_جو..جونگکوک
جیمین با اخمی نامه رو از دستش گرفت ولی بعدش اما اون هم حالش فرقی با تهیونگ نداشت!
تهیونگ بیاهمیت به هر چیزی بلند شد و سریع از اتاق خارج شد و از در نزدیکی از تالار خارج شد و توی کوچه قدم گذاشت.برف میبارید و تمام زمین سفید شده بود اما سرمای هوا هیچ اهمیتی براش نداشت.الان دقیقا کجا رو برای پیدا کردنش میگشت؟
اشکاش سرازیر شده بودن و گونش رو گرم میکردن.با همون کت سیاهی که برای ازدواجش به تن داشت و انگار که الان تبدیل به لباس عزا شده بود روی زمین پر از برف زانو زد؛پاهاش دیگه توانی نداشتن.هقهقاشو با صدای بلندی خالی کرد و سرشو بالا گرفت و به آسمون سرد و نژند نگاه کرد.
دونههای ریز برف روی صورتش فرود میاومدن و حالا داشت با گریههاش از خدا التماس میکرد..اما از خدایی که هیچوقت انصاف و عدالت نداشته؟!
like please??
۱.۹k
۱۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.