رمان دختر قوی من
رمان دختر قوی من
پارت 6
انچه گذشت: هیونجین گفت باید بخوری بابا مردی از لاغری بخور
یوری ویو
باشه بابا چرا عصبانی میشی هرجور شده خوردم احساس میکردم دارم میترکم رفتم برنامه اینستا گرام کلی کلیپ خنده دار نگاه کردم بعد رفتم گوگل چون خیلی زیاد بسته داشتم نشستم سریال فردا رو نگاه کردم وقتی همشو تموم کردم با اینکه اون همه غذا خوردم واسه صبحانه باز گشنم بود که ختمتکار هتل گفت ناهار حاضره رفتم پایین و طبقه معمول همه نشسته بودن رفتم چنتا قاچ پیتزا برداشتم یکم سس ریختم روشون و شروع کردم خوردن تموم شد رفتم بالا توی اتاقم لباسامو عوض کردم یه لباس خوشکل پوشیدم رفتم در اتاق هیونجین رو زدم گفت بیا تو رفتم تو گفتم: هیونجین میای بریم بیرون یکم بگردیم حوصلم سر رفته گفت: باشه تو برو منم لباسامو عوض کنم میام گفتم: اوکی چند دقیقه منتظر موندم که دیدم هیونجین با یه لباس خیلی شیک و قشنگ اومد که سر تا پاش مشکی بود اومد پیشم گفتم: واو چه قشنگ کردی اکبر جون 🤣 گفت: مرسی کبرا جون 😂 گفتم: خواهش گفت: خب حالا کجا بریم کبرا گفتم: بریم پارک یا نمیدونم یجا میریم دیگه گفت: اوکی رفتیم کلیی خوش گذروندیم رفته بودیم پارک که یهو سرم تو گوشی رفت که دیدم هیونجین داره سمت راست خیابون رو نگاه میکنه و یه ماشین از سمت چپ با سرعت میاد سمتش رفت وسط خیابون که من سریع رفتم جلوی ماشین دستمو گرفتم سمتش و زمان متوقف شد رفتم سمت هیونجین که دیدم تو شوکه گفتم هیونجین حالت خوبه چیزیت نشده؟ گفت: تو قدرت جادویی داری یوری هاااا گفتم: اره خب یادم رفت اینو تو قرارداد شرکت بنویسم لیا هم همین قدرتو داره اما اون به یوجین گفت و من به تو نگفتم چون ممکن بود اخراجم کنی یا دوستیمونو به هم بزنی 🥺🙃 گفت: دختر تو چرا همچین فکری کردی من هرگز همچین کاری نمیکنم تو همچیت خوبه و ممنون که منو نجات دادی دوست قوی من 🌘🌌
یوری: خواهش میکنم قشنگم خب بریم هتل گفت: بریمممم یواش یواش رفتیم هتل داخل رفتیم از هم جدا شدیمو هردو لباسامونو عوض کردیم و رفتیم پایین واسه شام نشستیم رو میز شروع کردیم غذا خوردن که یوجین گفت: شما دوتا خیلی بهم میاین ها وقتی داشتین میومدین پایین دست همو گرفته بودین شبیه یه زوج که خیلی همو دوست دارن و عاشق همن شده بودین مگه نه لیا هوم!؟ لیا گفت: اره خیلی بهم میاین 🙃 هیونجین گفت: بچه ها من از یوری خیلی خوشم میاد و دوستای صمیمی همیم پس لطفا همچین فکری نکنین ممنون شام تموم شد من رفتم اتاقم هیونجین و بقیه هم رفتن اتاقاشون لباسامو عوض کردم یه لباس خواب پوشیدم رفتم تو تخت خواب راحت خوابیدم بدون هیچ فکرو خیالی
شرط: 8 تا لایک 7 تا کامنت ✨🔗
پارت 6
انچه گذشت: هیونجین گفت باید بخوری بابا مردی از لاغری بخور
یوری ویو
باشه بابا چرا عصبانی میشی هرجور شده خوردم احساس میکردم دارم میترکم رفتم برنامه اینستا گرام کلی کلیپ خنده دار نگاه کردم بعد رفتم گوگل چون خیلی زیاد بسته داشتم نشستم سریال فردا رو نگاه کردم وقتی همشو تموم کردم با اینکه اون همه غذا خوردم واسه صبحانه باز گشنم بود که ختمتکار هتل گفت ناهار حاضره رفتم پایین و طبقه معمول همه نشسته بودن رفتم چنتا قاچ پیتزا برداشتم یکم سس ریختم روشون و شروع کردم خوردن تموم شد رفتم بالا توی اتاقم لباسامو عوض کردم یه لباس خوشکل پوشیدم رفتم در اتاق هیونجین رو زدم گفت بیا تو رفتم تو گفتم: هیونجین میای بریم بیرون یکم بگردیم حوصلم سر رفته گفت: باشه تو برو منم لباسامو عوض کنم میام گفتم: اوکی چند دقیقه منتظر موندم که دیدم هیونجین با یه لباس خیلی شیک و قشنگ اومد که سر تا پاش مشکی بود اومد پیشم گفتم: واو چه قشنگ کردی اکبر جون 🤣 گفت: مرسی کبرا جون 😂 گفتم: خواهش گفت: خب حالا کجا بریم کبرا گفتم: بریم پارک یا نمیدونم یجا میریم دیگه گفت: اوکی رفتیم کلیی خوش گذروندیم رفته بودیم پارک که یهو سرم تو گوشی رفت که دیدم هیونجین داره سمت راست خیابون رو نگاه میکنه و یه ماشین از سمت چپ با سرعت میاد سمتش رفت وسط خیابون که من سریع رفتم جلوی ماشین دستمو گرفتم سمتش و زمان متوقف شد رفتم سمت هیونجین که دیدم تو شوکه گفتم هیونجین حالت خوبه چیزیت نشده؟ گفت: تو قدرت جادویی داری یوری هاااا گفتم: اره خب یادم رفت اینو تو قرارداد شرکت بنویسم لیا هم همین قدرتو داره اما اون به یوجین گفت و من به تو نگفتم چون ممکن بود اخراجم کنی یا دوستیمونو به هم بزنی 🥺🙃 گفت: دختر تو چرا همچین فکری کردی من هرگز همچین کاری نمیکنم تو همچیت خوبه و ممنون که منو نجات دادی دوست قوی من 🌘🌌
یوری: خواهش میکنم قشنگم خب بریم هتل گفت: بریمممم یواش یواش رفتیم هتل داخل رفتیم از هم جدا شدیمو هردو لباسامونو عوض کردیم و رفتیم پایین واسه شام نشستیم رو میز شروع کردیم غذا خوردن که یوجین گفت: شما دوتا خیلی بهم میاین ها وقتی داشتین میومدین پایین دست همو گرفته بودین شبیه یه زوج که خیلی همو دوست دارن و عاشق همن شده بودین مگه نه لیا هوم!؟ لیا گفت: اره خیلی بهم میاین 🙃 هیونجین گفت: بچه ها من از یوری خیلی خوشم میاد و دوستای صمیمی همیم پس لطفا همچین فکری نکنین ممنون شام تموم شد من رفتم اتاقم هیونجین و بقیه هم رفتن اتاقاشون لباسامو عوض کردم یه لباس خواب پوشیدم رفتم تو تخت خواب راحت خوابیدم بدون هیچ فکرو خیالی
شرط: 8 تا لایک 7 تا کامنت ✨🔗
۳.۳k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.