فیک کوک ( عشق مافیا ) ادامه پارت ۳
از زبان ا/ت
رفتم سره کارم ولی بازم ذهنم مشغول بود من باید یجوری یکاری کنم تا از ذهنه اون آدم درش بیارم یکم که فکر کردم به نتیجه رسیدم تا برم و ازش معذرت خواهی کنم ولی من که نمیدونم محل کارش یا خونش کجاست هوفففف
زنگ زدم به جیمین و گفتم : جیمین تو آدرسی چیزی از اون آقای جئون داری ؟ گفت : میخوای چیکار نکنه میخوای بمیری گفتم : ببند میخوام معذرت خواهی کنم گفت : من میدونم محل کارش کجاست میام دنبالت باهم بریم
( چند دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
جیمین زنگ زد و گفت برم پایین
رفتم و سواره ماشینش شدم گفتم : جیمین برو به گل فروشی گفت : گل فروشی چرا گفتم : میخوام برای معذرت خواهی با دسته گل برم خندید و گفت : واقعاً نمیدونستم همچین روی کیوتی داریااا گفتم : نگووووو حالم خوب نیست
رفتیم به گل فروشی و یه دسته گل خوشگل درست کرد خانمه و داد بهم
بالاخره رسیدیم به محل کارش ولی..... اینجا که یه کار خونه هست گفتم : جیمین اینجا....من میترسم باهام بیا گفت : تا اونجایی که امکانش باشه میام باهات
رفتیم داخل که چندتا نگهبان اومدن جلومون یکیشون گفت : شما کی هستید گفتم : لطفاً به آقای جئون بگین من همون دختری هستم که اون روز توی بار باهاش بد حرف زدم اونم میفهمه کی هستم
صدای داد یه نفر میومد که انگار داشت شکنجه میشد دیگه از ترس کم کم داشت اشکام در میومد نگهبان اومد و گفت: رییس گفت برین داخل من ازشون رد شدم اما به جیمین اجازه ورود ندادن وای قسم میخورم منو میکشه بدبخت شدم یکم که رفتم جلوتر دیدم یه مرد که پشتش بهم بود برگشت سمتم یه پیراهن سفید دکمه دار تنش بود که چندتا دکمه اولش باز بود موهاش رو که زد کنار دیدم همون مرده هست آقای جئون
خشکم زده بود دستاش رو گذاشت روی میز با صدای آروم و جذابی گفت : خب...خانم کوچولو برای چی اومدی اینجا فوراً گل رو گرفتم جلوش و تزییم کردم خیلی سریع گفتم : من بخاطره دیروز متاسفم ببخشید
خندید و گفت : ولی من معذرت خواهی های معمولی قبول نمیکنم صاف وایستادم و گفتم : خب پس چیکار کنم گفت : باهام قرار بزار در غیر این صورت باید با زندگیت خداحافظی کنی گفتم : اما....ایششش خب قبوله ولی چرا آخه گفت : چون میخوام یه نقش باشه تا خانوادم ببینن لازم نیست بیشتر از این بدونی گفتم : باشه حالا باید چیکار کنم گفت : فردا بعد از ظهر بهت زنگ میزنم آماده باش میام دنبالت و همچنین شمارت رو بده
شمارم رو دادم بهش و در اومدم بیرون
جیمین گفت : چیشد گفتم : نمیتونم هیچی توضیح بدم فعلا اعصبانی هستم
رفتم خونم رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که اگر خانوادم بفهمن چی میشه خانواده آدمای خیلی دسته بالایی هستن پدرم رییس چند تا از بیمارستان های سئول هست مادرم هم یکی از دکتر های بزرگ اینجاست.......
رفتم سره کارم ولی بازم ذهنم مشغول بود من باید یجوری یکاری کنم تا از ذهنه اون آدم درش بیارم یکم که فکر کردم به نتیجه رسیدم تا برم و ازش معذرت خواهی کنم ولی من که نمیدونم محل کارش یا خونش کجاست هوفففف
زنگ زدم به جیمین و گفتم : جیمین تو آدرسی چیزی از اون آقای جئون داری ؟ گفت : میخوای چیکار نکنه میخوای بمیری گفتم : ببند میخوام معذرت خواهی کنم گفت : من میدونم محل کارش کجاست میام دنبالت باهم بریم
( چند دقیقه بعد)
از زبان ا/ت
جیمین زنگ زد و گفت برم پایین
رفتم و سواره ماشینش شدم گفتم : جیمین برو به گل فروشی گفت : گل فروشی چرا گفتم : میخوام برای معذرت خواهی با دسته گل برم خندید و گفت : واقعاً نمیدونستم همچین روی کیوتی داریااا گفتم : نگووووو حالم خوب نیست
رفتیم به گل فروشی و یه دسته گل خوشگل درست کرد خانمه و داد بهم
بالاخره رسیدیم به محل کارش ولی..... اینجا که یه کار خونه هست گفتم : جیمین اینجا....من میترسم باهام بیا گفت : تا اونجایی که امکانش باشه میام باهات
رفتیم داخل که چندتا نگهبان اومدن جلومون یکیشون گفت : شما کی هستید گفتم : لطفاً به آقای جئون بگین من همون دختری هستم که اون روز توی بار باهاش بد حرف زدم اونم میفهمه کی هستم
صدای داد یه نفر میومد که انگار داشت شکنجه میشد دیگه از ترس کم کم داشت اشکام در میومد نگهبان اومد و گفت: رییس گفت برین داخل من ازشون رد شدم اما به جیمین اجازه ورود ندادن وای قسم میخورم منو میکشه بدبخت شدم یکم که رفتم جلوتر دیدم یه مرد که پشتش بهم بود برگشت سمتم یه پیراهن سفید دکمه دار تنش بود که چندتا دکمه اولش باز بود موهاش رو که زد کنار دیدم همون مرده هست آقای جئون
خشکم زده بود دستاش رو گذاشت روی میز با صدای آروم و جذابی گفت : خب...خانم کوچولو برای چی اومدی اینجا فوراً گل رو گرفتم جلوش و تزییم کردم خیلی سریع گفتم : من بخاطره دیروز متاسفم ببخشید
خندید و گفت : ولی من معذرت خواهی های معمولی قبول نمیکنم صاف وایستادم و گفتم : خب پس چیکار کنم گفت : باهام قرار بزار در غیر این صورت باید با زندگیت خداحافظی کنی گفتم : اما....ایششش خب قبوله ولی چرا آخه گفت : چون میخوام یه نقش باشه تا خانوادم ببینن لازم نیست بیشتر از این بدونی گفتم : باشه حالا باید چیکار کنم گفت : فردا بعد از ظهر بهت زنگ میزنم آماده باش میام دنبالت و همچنین شمارت رو بده
شمارم رو دادم بهش و در اومدم بیرون
جیمین گفت : چیشد گفتم : نمیتونم هیچی توضیح بدم فعلا اعصبانی هستم
رفتم خونم رفتم اتاقم و روی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که اگر خانوادم بفهمن چی میشه خانواده آدمای خیلی دسته بالایی هستن پدرم رییس چند تا از بیمارستان های سئول هست مادرم هم یکی از دکتر های بزرگ اینجاست.......
۸۷.۳k
۰۵ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.