卩卂尺ㄒ26
داخل عمارت شدم و رفتم سمن بابا اینا رفتم کنار بابا نشستم که گرم بازی بود
همش راهنماییش میکردم که چکار کنه و بعد از چند دقیقه اقای جئون کیش و مات شد منو بابا زدیم قدش
بعدش اقای جئون با حرص گفت:نهههه...این تقلبه نمیشهههه......ببین جیمین کیمورا کمکت کرد ....قبول نیس
بابا گفت:ببین جئون بازی بلد نبودی .....جنبشو داشته باش....اصلا بیا بریم گیم بزنیم انجا اگر من بردم دیگه قبوله ...باشه؟
اقای جئون گفت:باشه قبوله
بازی کردند و دوباره بابا برد ایندفعه دیگه اقای جئون چیزی نگفت ولی اومد در گوش بابا یه چیزی گفت
که بعدشم بابا یه چشمک بهش زد و بلند گفت:باشه موافقم
اقای جئون زنگ زد به کوک و گفت سریع بیاد توی حال بعد از حدود 1 دقیقه کو از توی حیاط اومد توی خونه نشست روی یکی از مبلای حال
اقای جئون و بابا رو به ما دوتا گفتند:خب مایه تصمیمی گرفتیم
منو کوک با تعجب باهم گفتیم:چی؟
بعد به هم نگاه کردیم و من نگاهمو دزدیدم و دوباره به بابا نگاه کردم
بابا ادامه داد:خب شما دوتا بیش از 3ساله که باهمین..بنابراین من و جئون تصمیم گرفتیم که..
اقای جئون پرید وسط حرف بابا و گفت:ازدواج کنیدددد
من صورتم طوری که از هم وا رفته باشه شده بود و عین بز داشتم زل میزدم به بابا
هردوشون داشتن باهیجان به من و کوک نگاه میکردن بعد از دو دقیقه که ویندوزم افتاد روبه بابا گفتم:ب...ب..بابا اقای ....ج....جئون چی میگه؟
بابا با هیجان به من گفت:خب مگه همین رو نمیخوای؟
نمیدونم چرا ولی اشکام سرازیر شد و بلند شدم رفتم بیرون
بعد از چند دقیقه بابا اومد بیرون و گفت:چیشد؟دخترم حالت خبه؟
گفتم:هق....بابا...هقققق....هق...بابا او منو نمیخاد .....من ن..نمیخوام ازدواج کنمم...هق...هقق....با ا..اون
بابا گفت:چیشد؟...مگه شما دوتا همو نمیخواستید؟
گفتم :ببین بابا ...اون وقتی که از فرانسع اومده بود ....هق...اصلا منو نمیشناخت....انگار من براش فقط یه هوس بودم نمیفهمی؟
بابا با تعجب بهم گفت:جدی؟....چرا زودتر بهم نگفتی؟....ما الان برای پس فردا حدود 400 تا مهمون دعوت کردیم
شک عجیبی بهم وارد شد و گفتم:چ...چ...چی؟...400 تا؟....پ..فردا؟
بلند قهقهه زدم و گفتم:بابا شوخی میکنی دیگه نه؟
بابا گفت:نه نمیکنم....
(دوروز بعد)
اشکم در اومد ارایشگر گفت:اگه حالتون خوب نیست میخواید کار رو بعدا شرع کنیم اره؟
گفتم:نه فقط زودتر تمومش کن
اون منو نمیخواد چرا باید باهاش ازدواج کنم؟
قرار شد باهم ازدواج کنیم اما بعد از ازدواج من میرم باهمون بابا زندگی میکنم و اصلا پیش کوک نیستم
بعد ازدوساعت ک.ک اومد دنبالم و باهم رفتیم تالار توی راه اصلا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
وقتی رسیدیم اونجا همه مارو تشویق کردن و فکر میکردن که ماخیلی خوشحالیم ...
(بعد از عروسی)
گفتم:بابا کی قراره که بریم؟
بابا گفت:عزیزم امشب باید با چند تا خدمتکارا برین خونه از فردا شب بیا خونه
گفتم:بابااااا من نمیخوامممم....بزار بیاام
بابا گفت:ببین دختر خوشگلم...میدونی که جئون ناراحتی قلبی داره به یک مو بنده هرلحظه ممکنه که سکته کنه ...امشب رو لطفا بخاطر اون کوتاه بیا
گفتم:اخه...پوفف...باشه فقط امشب هاا
گفت:باشه خوشگلم حالا برو فردا خودم میام دنبالت
گفتم:باشه(گونش رو بوسید)خدافظ
ورفتم سمت کوک که توی ماشین بود
سوار ماشین شدم و لیموزین اقای حئون پشتمون بود
همونجور که به روبرو نگاه میکردم بدون اینکه به کوک نگاه کنم گفتم:اونجا لباس هست؟
کوک هم بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:خفه شو
همونجو که نگاه میکردم به راه گفتم:باشه
باید به این وضعیت عادت کنم
تا اونجا با سکوت گذروندیم
وقتی رسیدیم اونجا خشکم زد خونه 3 طبقه بود خیلی از بیرون خوشگل بود اقای جئون مارو برد داخل و طبقه اول و دوم رو با جزئیات بهمون توضیح داد خود کوک هم اولین بارش بد که عمارت رو میدید
طبقه اخر که سوم بود رو بهمون نشون داد که یک حال بزرگ داشت با یه دست مبل خوشگل کلاسیک و کتابخونه بزرگ و یک اتاق روبرو پله ها وجود داشت اقای جئون مارو برد داخل اتاق رو بهمون نشون داد خیلی بزرگ بود و اتاق خواب بود بعدش گفت:برین داخل دستشویی وحمم رو هم ببینین
رفتیم سمت چپ که همون و دسشویی کنار هم کنار کمد بزرگ اونجا بود من درو باز کردم و از همون جا دستشویی رو دیدیم بعد کوک رفت داخلش رو هم دید و سرش رو به نشانه تایید برای خودش تکون داد
بعدش اومد بیرون و منم که داشتم از خستگی میمردم درو بستم و سرمون رو برگردوندیم سمت اقای جئون که دیدیم .....
همش راهنماییش میکردم که چکار کنه و بعد از چند دقیقه اقای جئون کیش و مات شد منو بابا زدیم قدش
بعدش اقای جئون با حرص گفت:نهههه...این تقلبه نمیشهههه......ببین جیمین کیمورا کمکت کرد ....قبول نیس
بابا گفت:ببین جئون بازی بلد نبودی .....جنبشو داشته باش....اصلا بیا بریم گیم بزنیم انجا اگر من بردم دیگه قبوله ...باشه؟
اقای جئون گفت:باشه قبوله
بازی کردند و دوباره بابا برد ایندفعه دیگه اقای جئون چیزی نگفت ولی اومد در گوش بابا یه چیزی گفت
که بعدشم بابا یه چشمک بهش زد و بلند گفت:باشه موافقم
اقای جئون زنگ زد به کوک و گفت سریع بیاد توی حال بعد از حدود 1 دقیقه کو از توی حیاط اومد توی خونه نشست روی یکی از مبلای حال
اقای جئون و بابا رو به ما دوتا گفتند:خب مایه تصمیمی گرفتیم
منو کوک با تعجب باهم گفتیم:چی؟
بعد به هم نگاه کردیم و من نگاهمو دزدیدم و دوباره به بابا نگاه کردم
بابا ادامه داد:خب شما دوتا بیش از 3ساله که باهمین..بنابراین من و جئون تصمیم گرفتیم که..
اقای جئون پرید وسط حرف بابا و گفت:ازدواج کنیدددد
من صورتم طوری که از هم وا رفته باشه شده بود و عین بز داشتم زل میزدم به بابا
هردوشون داشتن باهیجان به من و کوک نگاه میکردن بعد از دو دقیقه که ویندوزم افتاد روبه بابا گفتم:ب...ب..بابا اقای ....ج....جئون چی میگه؟
بابا با هیجان به من گفت:خب مگه همین رو نمیخوای؟
نمیدونم چرا ولی اشکام سرازیر شد و بلند شدم رفتم بیرون
بعد از چند دقیقه بابا اومد بیرون و گفت:چیشد؟دخترم حالت خبه؟
گفتم:هق....بابا...هقققق....هق...بابا او منو نمیخاد .....من ن..نمیخوام ازدواج کنمم...هق...هقق....با ا..اون
بابا گفت:چیشد؟...مگه شما دوتا همو نمیخواستید؟
گفتم :ببین بابا ...اون وقتی که از فرانسع اومده بود ....هق...اصلا منو نمیشناخت....انگار من براش فقط یه هوس بودم نمیفهمی؟
بابا با تعجب بهم گفت:جدی؟....چرا زودتر بهم نگفتی؟....ما الان برای پس فردا حدود 400 تا مهمون دعوت کردیم
شک عجیبی بهم وارد شد و گفتم:چ...چ...چی؟...400 تا؟....پ..فردا؟
بلند قهقهه زدم و گفتم:بابا شوخی میکنی دیگه نه؟
بابا گفت:نه نمیکنم....
(دوروز بعد)
اشکم در اومد ارایشگر گفت:اگه حالتون خوب نیست میخواید کار رو بعدا شرع کنیم اره؟
گفتم:نه فقط زودتر تمومش کن
اون منو نمیخواد چرا باید باهاش ازدواج کنم؟
قرار شد باهم ازدواج کنیم اما بعد از ازدواج من میرم باهمون بابا زندگی میکنم و اصلا پیش کوک نیستم
بعد ازدوساعت ک.ک اومد دنبالم و باهم رفتیم تالار توی راه اصلا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد
وقتی رسیدیم اونجا همه مارو تشویق کردن و فکر میکردن که ماخیلی خوشحالیم ...
(بعد از عروسی)
گفتم:بابا کی قراره که بریم؟
بابا گفت:عزیزم امشب باید با چند تا خدمتکارا برین خونه از فردا شب بیا خونه
گفتم:بابااااا من نمیخوامممم....بزار بیاام
بابا گفت:ببین دختر خوشگلم...میدونی که جئون ناراحتی قلبی داره به یک مو بنده هرلحظه ممکنه که سکته کنه ...امشب رو لطفا بخاطر اون کوتاه بیا
گفتم:اخه...پوفف...باشه فقط امشب هاا
گفت:باشه خوشگلم حالا برو فردا خودم میام دنبالت
گفتم:باشه(گونش رو بوسید)خدافظ
ورفتم سمت کوک که توی ماشین بود
سوار ماشین شدم و لیموزین اقای حئون پشتمون بود
همونجور که به روبرو نگاه میکردم بدون اینکه به کوک نگاه کنم گفتم:اونجا لباس هست؟
کوک هم بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:خفه شو
همونجو که نگاه میکردم به راه گفتم:باشه
باید به این وضعیت عادت کنم
تا اونجا با سکوت گذروندیم
وقتی رسیدیم اونجا خشکم زد خونه 3 طبقه بود خیلی از بیرون خوشگل بود اقای جئون مارو برد داخل و طبقه اول و دوم رو با جزئیات بهمون توضیح داد خود کوک هم اولین بارش بد که عمارت رو میدید
طبقه اخر که سوم بود رو بهمون نشون داد که یک حال بزرگ داشت با یه دست مبل خوشگل کلاسیک و کتابخونه بزرگ و یک اتاق روبرو پله ها وجود داشت اقای جئون مارو برد داخل اتاق رو بهمون نشون داد خیلی بزرگ بود و اتاق خواب بود بعدش گفت:برین داخل دستشویی وحمم رو هم ببینین
رفتیم سمت چپ که همون و دسشویی کنار هم کنار کمد بزرگ اونجا بود من درو باز کردم و از همون جا دستشویی رو دیدیم بعد کوک رفت داخلش رو هم دید و سرش رو به نشانه تایید برای خودش تکون داد
بعدش اومد بیرون و منم که داشتم از خستگی میمردم درو بستم و سرمون رو برگردوندیم سمت اقای جئون که دیدیم .....
۱.۰k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.