فیک قرار تصادفی من با عشق زندگیم
«پارت:۳۰»
از زبون کوک:
داشتم دیوونه میشدم، چرا دلتنگ اون پسره شده آخه؟
نکنه بلایی سرش بیاد.
زیر این بارون شدید سرما نخوره و.....هزار فکر و خیال دیگه.
تو خونه قدم میزدم و استرس داشتم که نکنه حالش بد بشه.
الان چند ساعته رفته.
خدمتکار: ارباب قهوه میخورید؟
کوک: نه برو پی کارت.
عصبی بودم و نگران.
اصلا چرا گذاشتم بره؟؟؟
هوفففف لعنت.
از زبون سوآه:
هوا سرد بود.
دیدم یه بچه زیر بارون مونده و داشت از سرما میلرزید.
سوآه: کوچولو سردته؟
بچه: بله
روپوشمو درآوردم و دادم بپوشه و چترمو دادم بهش.
ازم تشکر کرد.
به راهم ادامه دادم گرچه میدونستم مریض میشم اما اهمیت ندادم.
نمیدونم چم شده بود.
انگار عاشق تهیونگ شده بودم اما ته قلبم یه حسایی هم به کوک داشتم.
حالا چیکار کنم؟
هوفففف نمیدونم.
هوا تاریک بود.
خیس آب بودم و از موهامو و لباس تنم آب میچکید.
نمیدونستم دارم کجا میرم.
فقط میخواستم راه برم.
نگاه کردم میکردم.
سرم درد میکرد و چشام میسوخت..
جایی نداشتم برم.
خونه خودمم دلگیر بود.
پیش تسا هم میرفتم باید کلی سوالاشو جواب میدادم.
چاره ای نداشتم پس برگشتم عمارت کوک.
رفتم داخل و با کوک نگران روبه رو شدم.
اومدم حرف بزنم که از هوش رفتم و افتادم بغل کوک.
(نظربدید)
از زبون کوک:
داشتم دیوونه میشدم، چرا دلتنگ اون پسره شده آخه؟
نکنه بلایی سرش بیاد.
زیر این بارون شدید سرما نخوره و.....هزار فکر و خیال دیگه.
تو خونه قدم میزدم و استرس داشتم که نکنه حالش بد بشه.
الان چند ساعته رفته.
خدمتکار: ارباب قهوه میخورید؟
کوک: نه برو پی کارت.
عصبی بودم و نگران.
اصلا چرا گذاشتم بره؟؟؟
هوفففف لعنت.
از زبون سوآه:
هوا سرد بود.
دیدم یه بچه زیر بارون مونده و داشت از سرما میلرزید.
سوآه: کوچولو سردته؟
بچه: بله
روپوشمو درآوردم و دادم بپوشه و چترمو دادم بهش.
ازم تشکر کرد.
به راهم ادامه دادم گرچه میدونستم مریض میشم اما اهمیت ندادم.
نمیدونم چم شده بود.
انگار عاشق تهیونگ شده بودم اما ته قلبم یه حسایی هم به کوک داشتم.
حالا چیکار کنم؟
هوفففف نمیدونم.
هوا تاریک بود.
خیس آب بودم و از موهامو و لباس تنم آب میچکید.
نمیدونستم دارم کجا میرم.
فقط میخواستم راه برم.
نگاه کردم میکردم.
سرم درد میکرد و چشام میسوخت..
جایی نداشتم برم.
خونه خودمم دلگیر بود.
پیش تسا هم میرفتم باید کلی سوالاشو جواب میدادم.
چاره ای نداشتم پس برگشتم عمارت کوک.
رفتم داخل و با کوک نگران روبه رو شدم.
اومدم حرف بزنم که از هوش رفتم و افتادم بغل کوک.
(نظربدید)
۷.۵k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.