نام فیک: 𝔅𝔩𝔞𝔠𝔨 𝔤𝔞𝔪𝔢🖤🦋
نام فیک: 𝔅𝔩𝔞𝔠𝔨 𝔤𝔞𝔪𝔢🖤🦋
پــارت 1
سرجاش نشست؛ کل اتاق رو از نظر گذروند.
نگاهی به پنجره انداخت.
باد پرده اتاق رو به حرکت در آورده بود.
جنی ترسید و زیر پتوش خزید.
کمی بعد دوباره سرجاش نشست.
شوفاژ رو روشن کرد و کشوی دراور کنار تختش رو باز کرد.
قاب عکسی که به تازگی درونش گذاشته بود رو در آورد.
با نگاه کردن اشک تو چشماش حلقه زد و باعث شد چشم های مشکیشو براق کنه.
نگاهی به عکس برادرش که به تازگی در یه حادثه تصادف فوت کرده بود کرد.
پسر لبخند زیبایی زده بود که باعث شده بود چال های گونش رو به رخ بکشه.
چشم های کشیده و مشکیش برق میزد و حالت خطی به خودش گرفته بود.
باانگشت هاش قلب درست کرده بود و پیراهن و شلوار سفید رنگی که با کفش های اسپورتش ست بودن پوشیده بود.
جندوک باصدای رعد و برق به خودش اومدو متوجه شد که اشک هاش که صورتشو خیس کرده بودن داره صورت هوجون رو روی تابلو تار میکنه.
سریع صورت گردشو پاک کرد وتا انگشتش رو روی تابلوی چهار نفریشون کشید تاصورت خانوادش معلوم شه.
گفت: دلم واست تنگ شده ایبوکی این خونه با رفتنت تبدیل به گورستونی که شده که هیچ خنده ای توش نیست.
دیگه هیچوقت خانوادمون کامل نمیشه.
از وقتی رفتی دیگه من و مامان و بابایی پیش هم نبودیم.
مامان دیگه اشپزی نمیکنه و همش با خانم "تاماکی " دعوا میکنه.
باباهم همش تو اتاق کارشه.
من واقعا حوصلم سر میره.
مامان و بابا همش باهم دعوا میکنن.
من نمیدونم دیگه تو این خونه لعنتی باید چیکار کنم؟
لبخندی زد و ادامه داد: آره.. من باید قاتل تورو پیدا کنم و ازش بدجور انتقام بگیرم.
نمیذارم دیگه لبخند بزنه همون طور که شادی خونه مارو از بین برد.
تابلو رو سرجاش گذاشت و به از تخت پایین اومدو به سمت دراتاقش حرکت کرد آروم دستشو روی دستگیره در حلقه کرد و فشار داد.
فکر کرد شاید مامان و باباش بیدار باشن.
انگار با حرف زدن با تابلوی برادرش و دیدن خانوادشون که یه روز 4نفره بود احساس آرومی میکرد و دوست داشت دوباره با پدر و مادرش صحبت کنه.
پس اول به سمت اتاق پدرش حرکت کرد با دیدن پدرش که خوابیده بود کرد لبخندی زد.. پیشش رفت و گونه هاش رو بوسید و آروم زمزمه کرد: همیشه دوستت داشتم و دارم.
از اتاق بیرون رفت و آروم و شمرده شمرده از پله ها پایین اومد.
امیدوار بود مامانش بیدار باشه.
وارد پذیرایی شد نگاهی به ساعت انداخت ساعت روی 04:40نشون میداد.
پوف کلافه ای کشید و باخودش گفت: مامان ساعت 10میخوابه...
باخودش فکر کرد که پیشش بخوابه.
میدونست مامانش هرشب به اتاق ایبوکی میره و اونجا میخوابه.
پس نگاهی به در بسته اتاق برادرش کرد و با لبخند آروم به سمت اتاق رفت.
اولش از روشن بودن اتاق چراغ اتاق تعجب کرد
پــارت 1
سرجاش نشست؛ کل اتاق رو از نظر گذروند.
نگاهی به پنجره انداخت.
باد پرده اتاق رو به حرکت در آورده بود.
جنی ترسید و زیر پتوش خزید.
کمی بعد دوباره سرجاش نشست.
شوفاژ رو روشن کرد و کشوی دراور کنار تختش رو باز کرد.
قاب عکسی که به تازگی درونش گذاشته بود رو در آورد.
با نگاه کردن اشک تو چشماش حلقه زد و باعث شد چشم های مشکیشو براق کنه.
نگاهی به عکس برادرش که به تازگی در یه حادثه تصادف فوت کرده بود کرد.
پسر لبخند زیبایی زده بود که باعث شده بود چال های گونش رو به رخ بکشه.
چشم های کشیده و مشکیش برق میزد و حالت خطی به خودش گرفته بود.
باانگشت هاش قلب درست کرده بود و پیراهن و شلوار سفید رنگی که با کفش های اسپورتش ست بودن پوشیده بود.
جندوک باصدای رعد و برق به خودش اومدو متوجه شد که اشک هاش که صورتشو خیس کرده بودن داره صورت هوجون رو روی تابلو تار میکنه.
سریع صورت گردشو پاک کرد وتا انگشتش رو روی تابلوی چهار نفریشون کشید تاصورت خانوادش معلوم شه.
گفت: دلم واست تنگ شده ایبوکی این خونه با رفتنت تبدیل به گورستونی که شده که هیچ خنده ای توش نیست.
دیگه هیچوقت خانوادمون کامل نمیشه.
از وقتی رفتی دیگه من و مامان و بابایی پیش هم نبودیم.
مامان دیگه اشپزی نمیکنه و همش با خانم "تاماکی " دعوا میکنه.
باباهم همش تو اتاق کارشه.
من واقعا حوصلم سر میره.
مامان و بابا همش باهم دعوا میکنن.
من نمیدونم دیگه تو این خونه لعنتی باید چیکار کنم؟
لبخندی زد و ادامه داد: آره.. من باید قاتل تورو پیدا کنم و ازش بدجور انتقام بگیرم.
نمیذارم دیگه لبخند بزنه همون طور که شادی خونه مارو از بین برد.
تابلو رو سرجاش گذاشت و به از تخت پایین اومدو به سمت دراتاقش حرکت کرد آروم دستشو روی دستگیره در حلقه کرد و فشار داد.
فکر کرد شاید مامان و باباش بیدار باشن.
انگار با حرف زدن با تابلوی برادرش و دیدن خانوادشون که یه روز 4نفره بود احساس آرومی میکرد و دوست داشت دوباره با پدر و مادرش صحبت کنه.
پس اول به سمت اتاق پدرش حرکت کرد با دیدن پدرش که خوابیده بود کرد لبخندی زد.. پیشش رفت و گونه هاش رو بوسید و آروم زمزمه کرد: همیشه دوستت داشتم و دارم.
از اتاق بیرون رفت و آروم و شمرده شمرده از پله ها پایین اومد.
امیدوار بود مامانش بیدار باشه.
وارد پذیرایی شد نگاهی به ساعت انداخت ساعت روی 04:40نشون میداد.
پوف کلافه ای کشید و باخودش گفت: مامان ساعت 10میخوابه...
باخودش فکر کرد که پیشش بخوابه.
میدونست مامانش هرشب به اتاق ایبوکی میره و اونجا میخوابه.
پس نگاهی به در بسته اتاق برادرش کرد و با لبخند آروم به سمت اتاق رفت.
اولش از روشن بودن اتاق چراغ اتاق تعجب کرد
۴.۸k
۲۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.