تبادل جاسوس
#تبادل جاسوس
#پارت۷
با پاش لگدی به سنگ روی زمین زد
_از کجا پیدامون کردن آخهه!
داشت ادا در می آورد
معلومه!
اونا چیزیکه لازم داشتن رو بردن و تمام!
معامله کاملا تموم شده بود!
لبخند قایمکی زد و وقتی دید به همراه یانگی از هائو دور شدن به قدم هاش سرعت داد
عصبی مشتی به میز کوبید
هیچ کدوم از کارا موفق نبود!
مادر اون دختر اصلا تو اون مکان نبود و برگه ها...
تقلبی بودن!
اون دختر گولش زد!
اون همه مظلوم بازی در آورد و در آخر هیچ سودی به کوک نرسید!
سنجاق مو رو از هائو گرفت و به پیشکار پدرش داد
پیشکار بعد از بررسی بهش اجازه ورود داد
آروم وارد شد و با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد
اینجا رو زیاد به خاطر نداشت چون کمتر به اینجا میومد و خب انگار قرار نبود بشناستش!
به سمت مردی رفت که روی صندلی نشسته بود
احترام گذاشت و ایستاد تا پدرش آغاز کنه
_همیشه فکر می کردم که تو خیلی باهوشی!
جلوی خندش رو گرفت تا ضایع بازی در نیاره
_ولی واقعاً فکر کردی بهت اعتماد دارم؟!
با حرف پدرش شک و تردیدی درونش شکل گرفت و سرش رو بالا آورد
_اون شاهزاده الان بدجور ازت تنفر داره...
پدرش برگشت و جملش رو کامل کرد
_چون تو برگه های تقلبی و مکان خالی به اون دادی!
باورش نمی شد!
چشماش از حدقه بیرون زده بود!
نمی فهمید!
پدرش چطور متوجه شده بود!
اون که نقشش حساب شده بود!
_گیج شدی نه؟...خب باید بهت بگم هائو قبل از اینکه محافظ تو باشه خدمتکار منه پس باید مراقبت باشه و...حدس بزن چی؟اون متوجه شد تو به من خیانت کردی!
عصبانی دستاش رو مشت کرد و لب پایینش رو گزید
چطور به اون مرد فکر نکرده بود!
انگار واقعا نقشش ایراد داشت!
صدای در و قدم های چند نفر باعث شد سرش رو بلند کنه و به سمت اون صدا بچرخه
_مادر عزیزت هنوزم مهمون منه،دخترم؟
واقعاً دیگه مغزش نمی کشید!
عملا هیچ کاری نکرده بود و مادرش!
باید به مادرش اهمیت می داد دیگه!
چون هیچوقت مادری نداشت دوست داشت که حالا داشته باشه!
گرچه که از پدر شانس نیاورده بود
نگاهی با خشم به پدرش انداخت
_خودتو برای همسری با شاهزاده کوک آماده کن باید قلبشو به دست بیاری به هر روشی
...
#بی تی اس
#پارت۷
با پاش لگدی به سنگ روی زمین زد
_از کجا پیدامون کردن آخهه!
داشت ادا در می آورد
معلومه!
اونا چیزیکه لازم داشتن رو بردن و تمام!
معامله کاملا تموم شده بود!
لبخند قایمکی زد و وقتی دید به همراه یانگی از هائو دور شدن به قدم هاش سرعت داد
عصبی مشتی به میز کوبید
هیچ کدوم از کارا موفق نبود!
مادر اون دختر اصلا تو اون مکان نبود و برگه ها...
تقلبی بودن!
اون دختر گولش زد!
اون همه مظلوم بازی در آورد و در آخر هیچ سودی به کوک نرسید!
سنجاق مو رو از هائو گرفت و به پیشکار پدرش داد
پیشکار بعد از بررسی بهش اجازه ورود داد
آروم وارد شد و با کنجکاوی به اطراف نگاه کرد
اینجا رو زیاد به خاطر نداشت چون کمتر به اینجا میومد و خب انگار قرار نبود بشناستش!
به سمت مردی رفت که روی صندلی نشسته بود
احترام گذاشت و ایستاد تا پدرش آغاز کنه
_همیشه فکر می کردم که تو خیلی باهوشی!
جلوی خندش رو گرفت تا ضایع بازی در نیاره
_ولی واقعاً فکر کردی بهت اعتماد دارم؟!
با حرف پدرش شک و تردیدی درونش شکل گرفت و سرش رو بالا آورد
_اون شاهزاده الان بدجور ازت تنفر داره...
پدرش برگشت و جملش رو کامل کرد
_چون تو برگه های تقلبی و مکان خالی به اون دادی!
باورش نمی شد!
چشماش از حدقه بیرون زده بود!
نمی فهمید!
پدرش چطور متوجه شده بود!
اون که نقشش حساب شده بود!
_گیج شدی نه؟...خب باید بهت بگم هائو قبل از اینکه محافظ تو باشه خدمتکار منه پس باید مراقبت باشه و...حدس بزن چی؟اون متوجه شد تو به من خیانت کردی!
عصبانی دستاش رو مشت کرد و لب پایینش رو گزید
چطور به اون مرد فکر نکرده بود!
انگار واقعا نقشش ایراد داشت!
صدای در و قدم های چند نفر باعث شد سرش رو بلند کنه و به سمت اون صدا بچرخه
_مادر عزیزت هنوزم مهمون منه،دخترم؟
واقعاً دیگه مغزش نمی کشید!
عملا هیچ کاری نکرده بود و مادرش!
باید به مادرش اهمیت می داد دیگه!
چون هیچوقت مادری نداشت دوست داشت که حالا داشته باشه!
گرچه که از پدر شانس نیاورده بود
نگاهی با خشم به پدرش انداخت
_خودتو برای همسری با شاهزاده کوک آماده کن باید قلبشو به دست بیاری به هر روشی
...
#بی تی اس
۱.۹k
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.