رمان شاهزاده اهریمن پارت71
#رمان_شاهزاده_اهریمن_پارت71
💥قبل از شروع ی چیزو بگم ک من خلاصه رمان رو نوشتم ولی چون این اپ ایرانه نمیشد درباره ژانر توضیح کلی بدم. کسایی ک از اول رمان همراهمون بودن متوجه شدن ک ژانر رمان بی ال یا همون(گی) هست البته ن کامل ولی خب با خوندش متوجه اصل قضیه میشد.
ممنون از همراهیتون💜
بخاطر زمستون هوا زودتر از هر وقت دیگه ای رو ب تاریکی میرفت
از شدت خستگی حتی نای راه رفتنم نداشت، تو یکی از کوچه ها زیر درخت نشت و ارمیارو از رو دوشش اورد پایین و بهش تیکه داد، خیلی گیج شده بود، ن میدونست کجا هستن و ن میدوسنت کجا بره و چیکار کنه، بد تر از همه وضعیت ارمیا نگرانش میکرد، اون کاملا از هوش رفته بود، تو تمام مسیر هرچقدر ک صداش کرده بود فایده ای نداشت
&: آرمیاااا
برنا بهت زده سرشو بلند کرد
زمزمه وار اسمشو صدا زد
×: ویهان؟؟
ویهان باعجله کنار ارمیا نشت، دستشو رو پیشونیش گذاشت، همون لحظه فهمید چ اتفاقی براش افتاده، فوری ارمیارو از رو زمین بلند کرد گرفت تو بغلش، همین ک خواست از اونجا بره صدای برنا توجهشو جلب کرد.
×: کجا میبریش.. اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟؟
&: الان وقتش نیست برنا، باید برم.
×: ولی ارمیا حالش خوب نیست کجا میخوای ببریش؟
&: اگه نمیخوای بیشتر از این آسیب ببینه بهتره تو دستو پام نپیچی.
خواست قدم برداره ولی پشیمون شدو برگشت سمت برنا
&: میدونم ک متوجه شدی ارمیا برام فرق داره، پس اینم بدون اونقدر برام مهم هست ک نذارم اتفاقی براش بیوفته.
مراقبشم...
با قدم های بلند از ازش فاصله گرفت، و برنارو با ی دنیا سوال تنها گذاشت..
تاریکی، بوی خونو آهن،و چی بدتر از اینکه خودت باعث تمام این بدبختی ها باشی..
دستو پای ک بسته بود، فریادی ک پشت لب های بسته زد میشد، کمکی ک فقط با چشماش میتونست درخواست کنه.
از دیدنش چ حالی داشت؟ ترس بود یا وحشت؟ ترس از مرگ یا شکنجه؟؟
ولی اون با خودش صادق بود، میتونست بفهمه ن هراسی از مرگ داره ن شکنجه شدن، اون تنها ترسش عذابی بود ک عزیزانش بخاطر اون میکشیدن، وحشتش از قلبی بود ک بی امان بخاطر اون می تپید..
اون موجود شوم بهش نزدیک میشد.
ازش نمیترسید ن، فقط میخواست این بازی کثیف رو تموم کنه.
پارچه ای ک از لبهاش کنار رفت.
حرفایی ک زده شد..
خونی ک روی صورت پلید و شیطانی اون پاشیده شد، ولبخندی ک زده شد. لبخندی از جنس ابلیس..
و در آخر!!
اسمی ک تاکنون ن به زبان آورده بود و ن از کسی شنیده بود. این اسم برای خودش ن ولی برای روحش قلبش از هر آشنایی آشناتر بود، با آخرین توانی ک در بدن داشت، نام غریب اما اشنای او را فریاد زد. فریادی از جنس پناه...
با شوک چشاشو باز کرد، حالتی داشت ک انگار تو دریا غرق شده و لحظه ای ک مرگشو قبلو کرده دستی اونو ب بالا کشیده و نجاتش داده..
تو بدنش احساس کرختی میکرد، چندبار پلک زد تا بتونه واضح تر اطرافشو ببینه،
خواست دستشو بلند کنه ک دید ی چی مانع حرکت دستاشه، سرشو چرخوند ویهانو دید ک سرشو رو دستاش گذاشته و خواب رفته...
براش سوال بود ک چطور از اینجا سردرآورده، تاجایی ک یادش بود خونه دایه پیش برنا بود ک داشتن.. داشتن... واقعا داشتن چیکار میکردن؟ چرا هیچی یادش نمیاد! چطوره ک الان پیش ویهانه؟
خواست بلند بشه ک باتکون خوردناش ویهان از خواب پرید و نگاه گیجشو ب ارمیا دوخت.
💥قبل از شروع ی چیزو بگم ک من خلاصه رمان رو نوشتم ولی چون این اپ ایرانه نمیشد درباره ژانر توضیح کلی بدم. کسایی ک از اول رمان همراهمون بودن متوجه شدن ک ژانر رمان بی ال یا همون(گی) هست البته ن کامل ولی خب با خوندش متوجه اصل قضیه میشد.
ممنون از همراهیتون💜
بخاطر زمستون هوا زودتر از هر وقت دیگه ای رو ب تاریکی میرفت
از شدت خستگی حتی نای راه رفتنم نداشت، تو یکی از کوچه ها زیر درخت نشت و ارمیارو از رو دوشش اورد پایین و بهش تیکه داد، خیلی گیج شده بود، ن میدونست کجا هستن و ن میدوسنت کجا بره و چیکار کنه، بد تر از همه وضعیت ارمیا نگرانش میکرد، اون کاملا از هوش رفته بود، تو تمام مسیر هرچقدر ک صداش کرده بود فایده ای نداشت
&: آرمیاااا
برنا بهت زده سرشو بلند کرد
زمزمه وار اسمشو صدا زد
×: ویهان؟؟
ویهان باعجله کنار ارمیا نشت، دستشو رو پیشونیش گذاشت، همون لحظه فهمید چ اتفاقی براش افتاده، فوری ارمیارو از رو زمین بلند کرد گرفت تو بغلش، همین ک خواست از اونجا بره صدای برنا توجهشو جلب کرد.
×: کجا میبریش.. اصلا تو اینجا چیکار میکنی؟؟
&: الان وقتش نیست برنا، باید برم.
×: ولی ارمیا حالش خوب نیست کجا میخوای ببریش؟
&: اگه نمیخوای بیشتر از این آسیب ببینه بهتره تو دستو پام نپیچی.
خواست قدم برداره ولی پشیمون شدو برگشت سمت برنا
&: میدونم ک متوجه شدی ارمیا برام فرق داره، پس اینم بدون اونقدر برام مهم هست ک نذارم اتفاقی براش بیوفته.
مراقبشم...
با قدم های بلند از ازش فاصله گرفت، و برنارو با ی دنیا سوال تنها گذاشت..
تاریکی، بوی خونو آهن،و چی بدتر از اینکه خودت باعث تمام این بدبختی ها باشی..
دستو پای ک بسته بود، فریادی ک پشت لب های بسته زد میشد، کمکی ک فقط با چشماش میتونست درخواست کنه.
از دیدنش چ حالی داشت؟ ترس بود یا وحشت؟ ترس از مرگ یا شکنجه؟؟
ولی اون با خودش صادق بود، میتونست بفهمه ن هراسی از مرگ داره ن شکنجه شدن، اون تنها ترسش عذابی بود ک عزیزانش بخاطر اون میکشیدن، وحشتش از قلبی بود ک بی امان بخاطر اون می تپید..
اون موجود شوم بهش نزدیک میشد.
ازش نمیترسید ن، فقط میخواست این بازی کثیف رو تموم کنه.
پارچه ای ک از لبهاش کنار رفت.
حرفایی ک زده شد..
خونی ک روی صورت پلید و شیطانی اون پاشیده شد، ولبخندی ک زده شد. لبخندی از جنس ابلیس..
و در آخر!!
اسمی ک تاکنون ن به زبان آورده بود و ن از کسی شنیده بود. این اسم برای خودش ن ولی برای روحش قلبش از هر آشنایی آشناتر بود، با آخرین توانی ک در بدن داشت، نام غریب اما اشنای او را فریاد زد. فریادی از جنس پناه...
با شوک چشاشو باز کرد، حالتی داشت ک انگار تو دریا غرق شده و لحظه ای ک مرگشو قبلو کرده دستی اونو ب بالا کشیده و نجاتش داده..
تو بدنش احساس کرختی میکرد، چندبار پلک زد تا بتونه واضح تر اطرافشو ببینه،
خواست دستشو بلند کنه ک دید ی چی مانع حرکت دستاشه، سرشو چرخوند ویهانو دید ک سرشو رو دستاش گذاشته و خواب رفته...
براش سوال بود ک چطور از اینجا سردرآورده، تاجایی ک یادش بود خونه دایه پیش برنا بود ک داشتن.. داشتن... واقعا داشتن چیکار میکردن؟ چرا هیچی یادش نمیاد! چطوره ک الان پیش ویهانه؟
خواست بلند بشه ک باتکون خوردناش ویهان از خواب پرید و نگاه گیجشو ب ارمیا دوخت.
۳۱۳
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.