به این داستان از زبان یه خانم توجه کنید 👇👇
از آموزشگاه برمیگشتیم گفتیم بریم پارک بستنی بخوریم همین که نشستیم یه پیر مرد اومد به ما پیشنهاد رابطه داد و ما خندمون گرفت و آخرش با فحش ازش پذیرایی کردیم و گفتیم بره گمشه و اونم رفت.
چند دقیقه بعد چند نفر از این اراذل اومدن گفتن چند میگیرید تا ...... داشته باشیم اصلا نمیرفتند گفتیم زنگ میزنیم به 110 اونا گفتند پلیس اول شما رو جمع میکنه با این حجابتون برای همین ترسیدیم و زنگ نزدیم اینا از ترسمون سو استفاده کردن و کیف ما رو دزدیدن گفتن تا با ما نیاید بهتون نمیدیم ما گریمون گرفت بستی رو انداختیم ازشون خواهش کردیم اذیتمون نکنن چون باید میرفتیم یه شهر دیگه نیاز به پول داشتیم.
ما گریه میکردیم اونا حرفهای ..... به ما میزدند
بعد که نا امید شدند گفتند زن زندگی آزادی یعنی باید لخت بشید که خوب الان هستید ولی باید بیشتر و مهمتر این که رابطه ..... باید آزاد باشه ما این همه کشته دادیم.
کارت بانکی و موبایلمون رو شکستندو پول رو پاره کردن دوستم بیحال شد و اونا فرار کردند.
دیگه هیچ پولی نداشتیم بریم بابلسر و موبایلی هم نداشتیم با خانواده زنگ بزنیم.
تو جاده که منتظر ماشین بودیم تا نگه میداشتند قیمت میدادن بیشرفا.
ما حالمون از خودمون بهم خورد کلی فشار روانی و استرس وجودمون را گرفت دوستم تهوع گرفت از فشار روانی رفتیم یه جا نشستیم. دوستم گفت به این تاکسی ها بگم شاید مارو سوار کنن به اونا که گفتیم پول نداریم ما رو محل نذاشتند هوا غروب شد. به کلانتری هم میخاستیم بریم به خاطر بیحجابی زیادمون میترسیدیم فقط گریه میکردیم دیگه هیچ راهی به ذهنمون نرسیده خیلی ترسیده بودیم که شب تو شهر غریب با این پوشش بد چیکار کنیم قراره چه اتفاقی سر ما بیاد.
هوا دیگه غروب شد هوا تاریک اون طرف جاده دیدیم دوتا بسیجی دارن میرن سریع رفتیم پیش اونا. بهشون گفتیم شما بسیجی هستید؟ گفتن آره .هر دوتا هم هم جوان و چهره مهربونی داشتند.
همه چی رو گفتیم. انقده با ما مهربون بودن برای ما اسنپ گرفتن و هزینشو هم دادن و یکم پول هم دادن و به راننده گفتن این خانما از ما هستند که مزاحممون نشه و شماره کارت ازشون خواستیم بهمون ندادند گفتن شما هم خواهر ما هستید فقط حجابتون رو بهتر کنید و رفتند بدون انتظار بدون خواسته از ما بدون هیاهو رفتند.
ما تا شهرمون گریه میکردیم تو ماشین از خوشحالی به خاطر نجات پیدا کردنمون و عاشق بسیجیها شدیم
اینجا فهمیدیم بسیجیها چقدر مهربون هستند و ما که خودمون تو اغتشاشات حضور داشتیم و آقایون هم فکر ما چقدر تجاوز گر و بی رحمند و تصمیم گرفتیم دیگه شال بزاریم ودیگه نیم تنه با مانتو جلو باز به عشق بسیجیها نپوشیم و از هرچه شعار زن زندگی آزادی هم متنفر شدیم.
چند دقیقه بعد چند نفر از این اراذل اومدن گفتن چند میگیرید تا ...... داشته باشیم اصلا نمیرفتند گفتیم زنگ میزنیم به 110 اونا گفتند پلیس اول شما رو جمع میکنه با این حجابتون برای همین ترسیدیم و زنگ نزدیم اینا از ترسمون سو استفاده کردن و کیف ما رو دزدیدن گفتن تا با ما نیاید بهتون نمیدیم ما گریمون گرفت بستی رو انداختیم ازشون خواهش کردیم اذیتمون نکنن چون باید میرفتیم یه شهر دیگه نیاز به پول داشتیم.
ما گریه میکردیم اونا حرفهای ..... به ما میزدند
بعد که نا امید شدند گفتند زن زندگی آزادی یعنی باید لخت بشید که خوب الان هستید ولی باید بیشتر و مهمتر این که رابطه ..... باید آزاد باشه ما این همه کشته دادیم.
کارت بانکی و موبایلمون رو شکستندو پول رو پاره کردن دوستم بیحال شد و اونا فرار کردند.
دیگه هیچ پولی نداشتیم بریم بابلسر و موبایلی هم نداشتیم با خانواده زنگ بزنیم.
تو جاده که منتظر ماشین بودیم تا نگه میداشتند قیمت میدادن بیشرفا.
ما حالمون از خودمون بهم خورد کلی فشار روانی و استرس وجودمون را گرفت دوستم تهوع گرفت از فشار روانی رفتیم یه جا نشستیم. دوستم گفت به این تاکسی ها بگم شاید مارو سوار کنن به اونا که گفتیم پول نداریم ما رو محل نذاشتند هوا غروب شد. به کلانتری هم میخاستیم بریم به خاطر بیحجابی زیادمون میترسیدیم فقط گریه میکردیم دیگه هیچ راهی به ذهنمون نرسیده خیلی ترسیده بودیم که شب تو شهر غریب با این پوشش بد چیکار کنیم قراره چه اتفاقی سر ما بیاد.
هوا دیگه غروب شد هوا تاریک اون طرف جاده دیدیم دوتا بسیجی دارن میرن سریع رفتیم پیش اونا. بهشون گفتیم شما بسیجی هستید؟ گفتن آره .هر دوتا هم هم جوان و چهره مهربونی داشتند.
همه چی رو گفتیم. انقده با ما مهربون بودن برای ما اسنپ گرفتن و هزینشو هم دادن و یکم پول هم دادن و به راننده گفتن این خانما از ما هستند که مزاحممون نشه و شماره کارت ازشون خواستیم بهمون ندادند گفتن شما هم خواهر ما هستید فقط حجابتون رو بهتر کنید و رفتند بدون انتظار بدون خواسته از ما بدون هیاهو رفتند.
ما تا شهرمون گریه میکردیم تو ماشین از خوشحالی به خاطر نجات پیدا کردنمون و عاشق بسیجیها شدیم
اینجا فهمیدیم بسیجیها چقدر مهربون هستند و ما که خودمون تو اغتشاشات حضور داشتیم و آقایون هم فکر ما چقدر تجاوز گر و بی رحمند و تصمیم گرفتیم دیگه شال بزاریم ودیگه نیم تنه با مانتو جلو باز به عشق بسیجیها نپوشیم و از هرچه شعار زن زندگی آزادی هم متنفر شدیم.
۲۲.۶k
۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۲