چرخُ فلک p2
لبخندش دلمو گرم میکرد...بغلش کردم گفت:
_خوب شد اومدی مادر...دلم برات تنگ شده بود
رو مبل های سلطنتی نشستم رفت تو آشپزخونه
_ایتالیا خوش گذشت؟
با سینی شربت اومد:
_اره خوب بود ..ایشالا دفعه بعد باهم بریم
جرعه ای از شربت خوردم...مزه توت فرنگی میداد
_گابریل به خون من تشنس بعد میخواد منو ببره ایتالیا
آهی کشید:
_نمیدونم چیکار کنم شما دوتا هی به جون هم نیوفتید...حداقل تو کوتاه بیا کلارا...درسته ناپدریته ولی بلاخره بزرگتره
اخم کردم..غریدم:
_از وقتی دستش روت بلند شد به دید یه سگ بهش نگاه میکنم نه یه نا پدری
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم کم بشه
مامان هم دیگه ادامه نداد..چند دیقه بعد برای عوض کردن بحث گفتم:
_بوی غذا میاد...چه زود شام پختی
گفت:
_شب دختر دایی گابریل با شوهر و بچه هاش میان برای همین زود غذا بار گذاشتم
دستم مشت شد توپیدم:
_این مرتیکه عقل و شعور نداره؟ دیروز از سفر برگشتید خسته و کوفته گفته شام هم درست کنی برای فک و فامیلاش؟؟....شیطونه میگه بندازمش تو چرخ گوشتا
_حرص نخور مادر..یه شبه دیگه....این هارو ولش کن بیا بریم برات یکم سوغاتی آوردم.
تا شب پیش مامان موندم...ساعت از ۸ گذشته بود که گابریل اومد خونه
لعنتی به خودم فرستادم که چرا قبل از اومدنش نرفتم
_به به ببین کی اینجاست..یادمه چند وقت پیش میگفتی نمیخوای دیگه پاتو تو این خونه بزاری...چیشد پس؟
تیپش مثل همیشه بود مرتب و البتع لاکچری...موهای جوگندمیش رو با کش بسته بود و ریش نسبتا کمی داشت
موهامو دادم پیش گوشم و گفتم:
_اگه بخاطر مادرم نبود عمرا از یه کیلومتری این خونه رد میشدم...اما چه میشه کرد...بخاطر مامان هم ک شده مجبورم تحملت کنم
لحن حرص درارم روش اثر گذاشت و حرصش گرفت:
_و منم اگه بخاطر مادرت نبود گوشتو میگرفتم از اینجا پرتت میکردم بیرون
_خوب شد اومدی مادر...دلم برات تنگ شده بود
رو مبل های سلطنتی نشستم رفت تو آشپزخونه
_ایتالیا خوش گذشت؟
با سینی شربت اومد:
_اره خوب بود ..ایشالا دفعه بعد باهم بریم
جرعه ای از شربت خوردم...مزه توت فرنگی میداد
_گابریل به خون من تشنس بعد میخواد منو ببره ایتالیا
آهی کشید:
_نمیدونم چیکار کنم شما دوتا هی به جون هم نیوفتید...حداقل تو کوتاه بیا کلارا...درسته ناپدریته ولی بلاخره بزرگتره
اخم کردم..غریدم:
_از وقتی دستش روت بلند شد به دید یه سگ بهش نگاه میکنم نه یه نا پدری
نفس عمیقی کشیدم تا عصبانیتم کم بشه
مامان هم دیگه ادامه نداد..چند دیقه بعد برای عوض کردن بحث گفتم:
_بوی غذا میاد...چه زود شام پختی
گفت:
_شب دختر دایی گابریل با شوهر و بچه هاش میان برای همین زود غذا بار گذاشتم
دستم مشت شد توپیدم:
_این مرتیکه عقل و شعور نداره؟ دیروز از سفر برگشتید خسته و کوفته گفته شام هم درست کنی برای فک و فامیلاش؟؟....شیطونه میگه بندازمش تو چرخ گوشتا
_حرص نخور مادر..یه شبه دیگه....این هارو ولش کن بیا بریم برات یکم سوغاتی آوردم.
تا شب پیش مامان موندم...ساعت از ۸ گذشته بود که گابریل اومد خونه
لعنتی به خودم فرستادم که چرا قبل از اومدنش نرفتم
_به به ببین کی اینجاست..یادمه چند وقت پیش میگفتی نمیخوای دیگه پاتو تو این خونه بزاری...چیشد پس؟
تیپش مثل همیشه بود مرتب و البتع لاکچری...موهای جوگندمیش رو با کش بسته بود و ریش نسبتا کمی داشت
موهامو دادم پیش گوشم و گفتم:
_اگه بخاطر مادرم نبود عمرا از یه کیلومتری این خونه رد میشدم...اما چه میشه کرد...بخاطر مامان هم ک شده مجبورم تحملت کنم
لحن حرص درارم روش اثر گذاشت و حرصش گرفت:
_و منم اگه بخاطر مادرت نبود گوشتو میگرفتم از اینجا پرتت میکردم بیرون
۲۳.۸k
۲۷ دی ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.