زیر سایه ی آشوبگر p63
بازومو سفت گرفت و کشیدتم پایین تا نزدیک خودش بشم جدی گفت:
_گوش..کن چی دارم میگم...بفهم..من ..دیگه..دیگه طاقت اینو ندارم..که دوباره کسی ...که دوستش دارم..رو از دست بدم....پس به حرفم...گوش کن ..اگه دیدی..کنترلم از ..دستم خارج شد...از..از خودت دفاع کن
گریم شدت گرفت و نمیتونستم متوقفش کنم...تصور اینکه بهش صدمه بزنم دیوونم میکرد
دستشو آروم بالا آورد و با نوک انگشتاش زیر چشمم کشید تا اشکام پاک شه:
_تقصیر م..منه که تو..الان اینجایی..بخاطر من..این بلاها سرت اومده....اگه..اگه به تو ..آسیبی بزنم...بدون شک..خودمو..خلاص میکنم
_بسههه بسهه...حرف نزن دیگه...یه راهی پیدا میکنم از اینجا بریم بیرون
اشکامو پاک کردم و سرمو چرخوندم تو اتاق
تنها یه میله بود و یه پنجره ای بالا نزدیک سقف قرار داشت
اگه میتونستم به اون پنجره برسم با استفاده از میله میشد شیشه رو شکست
لب باز کردم چیزی بگم که صدای تیر اندازی اومد
_صدای چی بود؟
_نمی دونم
باز هم صدای شلیک اومد...ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه
گفتم:
_میدونم حالت بده و درد داری ولی باید کمکم کنی من به اون پنجره برسم
نگاهی به پنجره کرد و بعد نگاهی به من...وقتی منظورم رو فهمید خواست بلند شه که رفتم کمکش
به سختی بلند شد
دستشو رو قفسه سینش گذاشت و نفس نفس زد
کنار دیوار پایین پنجره قرار گرفتیم
میله رو برداشتم و اون دستش رو قلاب کرد
هنوز تردید داشتم
_نترس...من چیزی..چیزیم نمیشه...برو
پامو گذاشتم رو دستش و با کمک شونه هاش رفتم بالا
ناله خفیفش رو شنیدم و خودم رو لعنت کردم
میله رو سفت گرفتم و محکم زدم به شیشه
ترک خورد ولی نشکست
صدای شلیک گلوله ها بیشتر شده بود
از طریق پنجره رفتم بیرون
_موفق شدی
برگشتم و از بالا بهش نگاه کردم:
_بايد یجوری از اینجا برم بیرون و کمک بیارم...قول میدم تنهات نمیزارم..طاقت بیار
لبخند نیمه جونی زد:
_مراقب خودت باش
سرمو به معنی باشه تکون دادم
_گوش..کن چی دارم میگم...بفهم..من ..دیگه..دیگه طاقت اینو ندارم..که دوباره کسی ...که دوستش دارم..رو از دست بدم....پس به حرفم...گوش کن ..اگه دیدی..کنترلم از ..دستم خارج شد...از..از خودت دفاع کن
گریم شدت گرفت و نمیتونستم متوقفش کنم...تصور اینکه بهش صدمه بزنم دیوونم میکرد
دستشو آروم بالا آورد و با نوک انگشتاش زیر چشمم کشید تا اشکام پاک شه:
_تقصیر م..منه که تو..الان اینجایی..بخاطر من..این بلاها سرت اومده....اگه..اگه به تو ..آسیبی بزنم...بدون شک..خودمو..خلاص میکنم
_بسههه بسهه...حرف نزن دیگه...یه راهی پیدا میکنم از اینجا بریم بیرون
اشکامو پاک کردم و سرمو چرخوندم تو اتاق
تنها یه میله بود و یه پنجره ای بالا نزدیک سقف قرار داشت
اگه میتونستم به اون پنجره برسم با استفاده از میله میشد شیشه رو شکست
لب باز کردم چیزی بگم که صدای تیر اندازی اومد
_صدای چی بود؟
_نمی دونم
باز هم صدای شلیک اومد...ترسیدم نکنه اتفاقی افتاده باشه
گفتم:
_میدونم حالت بده و درد داری ولی باید کمکم کنی من به اون پنجره برسم
نگاهی به پنجره کرد و بعد نگاهی به من...وقتی منظورم رو فهمید خواست بلند شه که رفتم کمکش
به سختی بلند شد
دستشو رو قفسه سینش گذاشت و نفس نفس زد
کنار دیوار پایین پنجره قرار گرفتیم
میله رو برداشتم و اون دستش رو قلاب کرد
هنوز تردید داشتم
_نترس...من چیزی..چیزیم نمیشه...برو
پامو گذاشتم رو دستش و با کمک شونه هاش رفتم بالا
ناله خفیفش رو شنیدم و خودم رو لعنت کردم
میله رو سفت گرفتم و محکم زدم به شیشه
ترک خورد ولی نشکست
صدای شلیک گلوله ها بیشتر شده بود
از طریق پنجره رفتم بیرون
_موفق شدی
برگشتم و از بالا بهش نگاه کردم:
_بايد یجوری از اینجا برم بیرون و کمک بیارم...قول میدم تنهات نمیزارم..طاقت بیار
لبخند نیمه جونی زد:
_مراقب خودت باش
سرمو به معنی باشه تکون دادم
۴۳.۷k
۲۱ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.