یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت چهل و هفت
ساعت ۹ شب بود منم که خسته شده بودم آخه تازه رسیده بودم برا همون خوابیدم
صبح زود بیدار شدم
گوشیمو چک کردم هاکان دیشب پیام داده بود
هاکان:فردا بریم دور بزنیم
منم قبول کردم
یه لباس کرم کوتاه خوشگل پوشیدم
با کفش پاشنه بلند مشکی
خودمو آرایش کردم
و آماده شدم
هاکان اومد دنبالم سوار ماشین شدم
هاکان:خیلی خوشگل شدی
ملکا:ممنون شما هم خوشتیپ شدی
رفتیم کافه
روی صندلی نشستم هاکان داشت سفارشارو میگرفت
که یهو دیدم هاریکا اومد روی میزی که منو هاکان بودیم نشست
ملکا:تو اینجا چیکار داری
هاکان:عشقم هاریکا بهم زنگ زد گفت کجایی منم گفتم کجاییم اونم گفت منم میشه باهاتون بیام منم قبول کردم
ملکا:چرا چرا همش خراب میکنی قرارمون رو
از سر جام بلند شدم عصبی از کافه زدم بیرون
آنقدر عصبی بودم که چراغ سبز بود از خیابون رد شدم که یهو ماشین زد بهم....
رمان ارتش
پارت چهل و هفت
ساعت ۹ شب بود منم که خسته شده بودم آخه تازه رسیده بودم برا همون خوابیدم
صبح زود بیدار شدم
گوشیمو چک کردم هاکان دیشب پیام داده بود
هاکان:فردا بریم دور بزنیم
منم قبول کردم
یه لباس کرم کوتاه خوشگل پوشیدم
با کفش پاشنه بلند مشکی
خودمو آرایش کردم
و آماده شدم
هاکان اومد دنبالم سوار ماشین شدم
هاکان:خیلی خوشگل شدی
ملکا:ممنون شما هم خوشتیپ شدی
رفتیم کافه
روی صندلی نشستم هاکان داشت سفارشارو میگرفت
که یهو دیدم هاریکا اومد روی میزی که منو هاکان بودیم نشست
ملکا:تو اینجا چیکار داری
هاکان:عشقم هاریکا بهم زنگ زد گفت کجایی منم گفتم کجاییم اونم گفت منم میشه باهاتون بیام منم قبول کردم
ملکا:چرا چرا همش خراب میکنی قرارمون رو
از سر جام بلند شدم عصبی از کافه زدم بیرون
آنقدر عصبی بودم که چراغ سبز بود از خیابون رد شدم که یهو ماشین زد بهم....
۲۲.۶k
۱۷ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.