فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت47
دو روز بعد»
°از زبان دازای|°
حوصلم بدجوری سر میرفت، چویاهم که کاملا ساکت بود.
کمی خودمو سمتش که روی مبل دو نفره نشسته بود کشیدم که کمی اونورتر رفت.
اخمی کردم ولی سریع جاشو به لبخند دادم ـو دوباره کمی اونورتر رفتم تا بهش نزدیک تر بشم ولی مثله دفعه ی قبل رفت ـو کنار ـه دسته ی مبل نشست.
منم که کلی دلم هوای اذیت کردنشو ـو کفری کردنشو داشت گفتم: من خوشتیپم!
با حرص ـو از دندونای بهم کلید شده ـش گفت: خوب منم خوشتیپم!
دستامو بالا بردم ـو رو گونه هام گذاشتم ـو با لوس بازی گفتم: من کیوتم.
دسته به سینه گفت: منم کیوتم.
پوزخندی زدم ـو گفتم: عه پس من قد بلندم...
متوجه عصبانیتش شدم ـو همین باعث شد با کمی خنده بگم: هاا چی شد؟ داشتی میگفتی.
همون موقع یه سیلی ـه محکمی بهم زد که حس کردم دارم از حال میرم: ای! چرا میزنی؟؟
با حرص گفت: چون ازت بزرگترم!
سمت ـه اتاق رفت، دستمو جای سیلی ـش گذاشتم ـو اروم زیر لب جوری که اونم بشنوه گفتم: ولی قدت از من کوتاه تره!
کفری سمتم برگشت ـو داد زد: اویی شنیدم زیر ـه لب چی گفتی!!
اخه دیوار ـه کوتاه تر از من پیدا نکردیی؟؟؟!
دستمو از رو صورتم برداشتم ـو با همون حالت گفتم: نه.
با قدمای سنگین سمتم اومد ـو دسته مشت شدشو بالا اورد ـو گفت: شیطونه میگه بزنم...
دستامو بالا بردم ـو گفتم: اوی اوی، باشه بابا جنبه نداری بگو تا اذیتت نکنم، لازم به کتک کاری نیست...
حرفمو خوردم ـو تو ذهنم با لبخند گفتم: البته جواب نمیده!
سمته اتاق رفتم ـو قبل از اینکه برم تو اتاق سمتش برگشتم ـو سوالی که داشتمو پرسیدم:چرا یه چند روزی بود رفتارات عوض شده بود.
با همون اخمه همیشگی ـش بهم زل زد ـو هیچی نگفت، تا اینکه بعداز چند دقیقه روشو اونور کرد ـو گفت: درسته،... ولی قرار نیست من همیشه جدی و رک و عصبانی باشم، خیلی وقتا منم ذوق میکنم و احساساتم فوران میکنن، بعضی وقت ها پیش کسایی که دوست شون دارم شوخ طبع و خوش رو میشم و میتونم بخندم و شوخی کنم.
با حرفی که زد تعجب کردم ولی حالت چهرمو تغییر ندادم. سرمو پایین انداختم ـو داخل رفتم ـو درو پشت سرم بستم.
از زبان کائده»
تازه با مامان از خرید برگشته بودیم، کائده چان روی مبل نشست ـو مامان رفت بالا تا لباساشو عوض کنه.
همون موقع زنگ در خونه خورد، از جام بلند شدم ـو سمت ـه در دوییدم ـو درو باز کردم.
با دیدن ـه یه اقا پلیسه که پشت در وایساده بود تعجب کردم.
خم شد ـو با لبخند گفت: سلام کوچولو، حالت خوبه؟
سری تکون دادم که گفت: کسی خونه هست؟ یه پیغامی از پدرت براش دارم!
اروم گفتم: بابا؟
سری تکون داد که همون موقع مامان اومد ـو گفت: سلام، اتفاقی افتاده؟
اقا پلیسه سرشو پایین انداخت ـو کلاهشو در اورد ـو گفتم: متاسفم.. ولی همسرتون حدود ـه یک هفته پیش به قتل رسیدن ـو هنوز مشخص نیست که قاتل کی بوده.
با حرفی که زد سریع اشکام جاری شدن، نه..
این اتفاق نیوفتاده، من مطمئنم.
سرمو اروم پایین انداختم ـو کمی از در فاصلا گرفتم، حتی یه کلمه از حرفایی که میزدنو نمیشنیدم، شایدم دلم نمیخواست بشنوم.
بعداز چند دقیقه مامان اروم درو بست ـو سمتم برگشت.
سرمو بالا اوردم ـو به چشمای خیس ـه مامان زل زدم.
مامانبزرگ از اتاقش بیرون اومد ـو با بهت بهمون زل زد.
مامان از کنارش رد شد ـو خواست از پله ها بالا بره که مامان بزرگ گفت: چیزی شده؟
مامان سمتش برگشت ـو با عصبانیت که با گریه مخلوط شده بود گفت: ارزوی مرگه چویا رو داشتی؟ خوب باید بگم به ارزوت رسیدی! الانم میتونی بری ـو جنازه ی تیکه تیکه شدشو تحویل بگیری.
مامان سمته اتاقش رفت ـو درو بست،..
بابااا...
ادامه دارد...
چه بی مزه شود😐
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت47
دو روز بعد»
°از زبان دازای|°
حوصلم بدجوری سر میرفت، چویاهم که کاملا ساکت بود.
کمی خودمو سمتش که روی مبل دو نفره نشسته بود کشیدم که کمی اونورتر رفت.
اخمی کردم ولی سریع جاشو به لبخند دادم ـو دوباره کمی اونورتر رفتم تا بهش نزدیک تر بشم ولی مثله دفعه ی قبل رفت ـو کنار ـه دسته ی مبل نشست.
منم که کلی دلم هوای اذیت کردنشو ـو کفری کردنشو داشت گفتم: من خوشتیپم!
با حرص ـو از دندونای بهم کلید شده ـش گفت: خوب منم خوشتیپم!
دستامو بالا بردم ـو رو گونه هام گذاشتم ـو با لوس بازی گفتم: من کیوتم.
دسته به سینه گفت: منم کیوتم.
پوزخندی زدم ـو گفتم: عه پس من قد بلندم...
متوجه عصبانیتش شدم ـو همین باعث شد با کمی خنده بگم: هاا چی شد؟ داشتی میگفتی.
همون موقع یه سیلی ـه محکمی بهم زد که حس کردم دارم از حال میرم: ای! چرا میزنی؟؟
با حرص گفت: چون ازت بزرگترم!
سمت ـه اتاق رفت، دستمو جای سیلی ـش گذاشتم ـو اروم زیر لب جوری که اونم بشنوه گفتم: ولی قدت از من کوتاه تره!
کفری سمتم برگشت ـو داد زد: اویی شنیدم زیر ـه لب چی گفتی!!
اخه دیوار ـه کوتاه تر از من پیدا نکردیی؟؟؟!
دستمو از رو صورتم برداشتم ـو با همون حالت گفتم: نه.
با قدمای سنگین سمتم اومد ـو دسته مشت شدشو بالا اورد ـو گفت: شیطونه میگه بزنم...
دستامو بالا بردم ـو گفتم: اوی اوی، باشه بابا جنبه نداری بگو تا اذیتت نکنم، لازم به کتک کاری نیست...
حرفمو خوردم ـو تو ذهنم با لبخند گفتم: البته جواب نمیده!
سمته اتاق رفتم ـو قبل از اینکه برم تو اتاق سمتش برگشتم ـو سوالی که داشتمو پرسیدم:چرا یه چند روزی بود رفتارات عوض شده بود.
با همون اخمه همیشگی ـش بهم زل زد ـو هیچی نگفت، تا اینکه بعداز چند دقیقه روشو اونور کرد ـو گفت: درسته،... ولی قرار نیست من همیشه جدی و رک و عصبانی باشم، خیلی وقتا منم ذوق میکنم و احساساتم فوران میکنن، بعضی وقت ها پیش کسایی که دوست شون دارم شوخ طبع و خوش رو میشم و میتونم بخندم و شوخی کنم.
با حرفی که زد تعجب کردم ولی حالت چهرمو تغییر ندادم. سرمو پایین انداختم ـو داخل رفتم ـو درو پشت سرم بستم.
از زبان کائده»
تازه با مامان از خرید برگشته بودیم، کائده چان روی مبل نشست ـو مامان رفت بالا تا لباساشو عوض کنه.
همون موقع زنگ در خونه خورد، از جام بلند شدم ـو سمت ـه در دوییدم ـو درو باز کردم.
با دیدن ـه یه اقا پلیسه که پشت در وایساده بود تعجب کردم.
خم شد ـو با لبخند گفت: سلام کوچولو، حالت خوبه؟
سری تکون دادم که گفت: کسی خونه هست؟ یه پیغامی از پدرت براش دارم!
اروم گفتم: بابا؟
سری تکون داد که همون موقع مامان اومد ـو گفت: سلام، اتفاقی افتاده؟
اقا پلیسه سرشو پایین انداخت ـو کلاهشو در اورد ـو گفتم: متاسفم.. ولی همسرتون حدود ـه یک هفته پیش به قتل رسیدن ـو هنوز مشخص نیست که قاتل کی بوده.
با حرفی که زد سریع اشکام جاری شدن، نه..
این اتفاق نیوفتاده، من مطمئنم.
سرمو اروم پایین انداختم ـو کمی از در فاصلا گرفتم، حتی یه کلمه از حرفایی که میزدنو نمیشنیدم، شایدم دلم نمیخواست بشنوم.
بعداز چند دقیقه مامان اروم درو بست ـو سمتم برگشت.
سرمو بالا اوردم ـو به چشمای خیس ـه مامان زل زدم.
مامانبزرگ از اتاقش بیرون اومد ـو با بهت بهمون زل زد.
مامان از کنارش رد شد ـو خواست از پله ها بالا بره که مامان بزرگ گفت: چیزی شده؟
مامان سمتش برگشت ـو با عصبانیت که با گریه مخلوط شده بود گفت: ارزوی مرگه چویا رو داشتی؟ خوب باید بگم به ارزوت رسیدی! الانم میتونی بری ـو جنازه ی تیکه تیکه شدشو تحویل بگیری.
مامان سمته اتاقش رفت ـو درو بست،..
بابااا...
ادامه دارد...
چه بی مزه شود😐
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۰k
۱۰ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.