عشق وحشی
پارت۸
الو بابا
ب.ا:چی شده
فهمیدن همه فهمیدن من چرا با کوک ازدواج کردم
ب.ا:میدونم خودم یکی فرستادم که بگه
یعنی چی
ب.ا:وقتش بود وقتش بود که این اشغال از طریق بچش نابود کنم کوک الان نابود شده و این یعنی نابودی خانواده جئون
با نابودی دختر خودت
ب.ا:چی
داد زدم
با نابود کردن زندگی دخترت و نوت تو پدری یک درصد به احساسات من به اینده من به بچه من فکر نکردی فقط به فکر انتقامی بسه داری دخترتم با اتقامت نابود میکنی بسه
ب.ا:من گفته بودم عاشق شدن تو باعث نابودی خودت میشه توهم الان یک مهره سوخته ای
واقعا تو پدر منی؟
ب.ا:پی چی
پدرای واقعی این کارو نمیکنن پدرای واقعی باعث نابودی دختر خودشون نمیشن اینو بفهم اگه من برات مهم نیستم یاد حرف مامان بیوفت من یادگاری اونم من امانت اونم ولی مثل اینکه تو امانت دار خوبی نیستی
گوشی قطع کردم حالم خیلی بد بود درد داشتم دیگه تحمل درد نداشتم نمیدونستم تحمل کنم زنگ زدم به کوک ولی جواب نداد تنها راهی که بود زنگ زدن به اورژانس بود زنگ زدم و با درد گفتم که بیان روی زمین تو خودم جمع شده یود و جیغ میزدم که در باز شد نمیتونستم ببینم همه جا بران تار شده بود
-ات
با صداش انگار یه دلگرمی گرفتم ولی سردی صداش عذابم میداد امبولانس رسید و منو گذاشتن تو ماشین امبلانس ولی چیزی که اون لحظه احساس کردم قلبم تیکه تیکه شد و دردی به دردام اضافه شد نیومد کوک با من بود از اینکه تنها بودم
میترسیدم درد داشتم ولی قلم دردش بیشتر بود به بیمارستان رسیدیم...
احساس ارامش گرفته بودم ولی ارامش از چی چشمام باز کردم به اتاق نگاه کردم مثل همیشه مثل قبل از آشنایی با کوک ...تنها هیچ کس نبود فقط خودم بودم هه تقریبا داشتم به یکی رو داشتن عادت میکردم تازه داشتم میگفتم من خوشبختم ولی تموم شد میدونستم ولی با گول زدن خودم خوشحال بودم حالا چیشد تموم شد دوباره به اون دنیا تاریک ولی با دردای بیشتر برگشتم درد از دست دادن عشقی که تموم شد ولی ...کو بچه چرا پسرم اینجا نیست با درد بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت پرستار
ببخشید بچه من کجاست؟
پرستار:بچتون؟اسمتون چیه ؟
جئون ....نه کیم ات
پرستار:خانوم کیم ات بچتون صبح چندنفر اومدن بردن
یعنی چی
پرستار:انگار پدر بچه و پدربزرگ بچه بودن
با حرفی که زد پاهام شل شد افتادن زمین پرستار اومد کنارم و اسممو ثدا میزد بردنم اتاقم و با تزریق امپول به دستم کم کم خوابم برد چشمام باز کردم همه جا تاریک بود اینجا کجاست بلند شدم اتاق بیمارستان نبود اتاق تاریک بود ولی با نوری که میومد میشد کمو بیش دید اتاق چوبی بود چیز خاصی بجز کمد و تخت نداشت...
الو بابا
ب.ا:چی شده
فهمیدن همه فهمیدن من چرا با کوک ازدواج کردم
ب.ا:میدونم خودم یکی فرستادم که بگه
یعنی چی
ب.ا:وقتش بود وقتش بود که این اشغال از طریق بچش نابود کنم کوک الان نابود شده و این یعنی نابودی خانواده جئون
با نابودی دختر خودت
ب.ا:چی
داد زدم
با نابود کردن زندگی دخترت و نوت تو پدری یک درصد به احساسات من به اینده من به بچه من فکر نکردی فقط به فکر انتقامی بسه داری دخترتم با اتقامت نابود میکنی بسه
ب.ا:من گفته بودم عاشق شدن تو باعث نابودی خودت میشه توهم الان یک مهره سوخته ای
واقعا تو پدر منی؟
ب.ا:پی چی
پدرای واقعی این کارو نمیکنن پدرای واقعی باعث نابودی دختر خودشون نمیشن اینو بفهم اگه من برات مهم نیستم یاد حرف مامان بیوفت من یادگاری اونم من امانت اونم ولی مثل اینکه تو امانت دار خوبی نیستی
گوشی قطع کردم حالم خیلی بد بود درد داشتم دیگه تحمل درد نداشتم نمیدونستم تحمل کنم زنگ زدم به کوک ولی جواب نداد تنها راهی که بود زنگ زدن به اورژانس بود زنگ زدم و با درد گفتم که بیان روی زمین تو خودم جمع شده یود و جیغ میزدم که در باز شد نمیتونستم ببینم همه جا بران تار شده بود
-ات
با صداش انگار یه دلگرمی گرفتم ولی سردی صداش عذابم میداد امبولانس رسید و منو گذاشتن تو ماشین امبلانس ولی چیزی که اون لحظه احساس کردم قلبم تیکه تیکه شد و دردی به دردام اضافه شد نیومد کوک با من بود از اینکه تنها بودم
میترسیدم درد داشتم ولی قلم دردش بیشتر بود به بیمارستان رسیدیم...
احساس ارامش گرفته بودم ولی ارامش از چی چشمام باز کردم به اتاق نگاه کردم مثل همیشه مثل قبل از آشنایی با کوک ...تنها هیچ کس نبود فقط خودم بودم هه تقریبا داشتم به یکی رو داشتن عادت میکردم تازه داشتم میگفتم من خوشبختم ولی تموم شد میدونستم ولی با گول زدن خودم خوشحال بودم حالا چیشد تموم شد دوباره به اون دنیا تاریک ولی با دردای بیشتر برگشتم درد از دست دادن عشقی که تموم شد ولی ...کو بچه چرا پسرم اینجا نیست با درد بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت پرستار
ببخشید بچه من کجاست؟
پرستار:بچتون؟اسمتون چیه ؟
جئون ....نه کیم ات
پرستار:خانوم کیم ات بچتون صبح چندنفر اومدن بردن
یعنی چی
پرستار:انگار پدر بچه و پدربزرگ بچه بودن
با حرفی که زد پاهام شل شد افتادن زمین پرستار اومد کنارم و اسممو ثدا میزد بردنم اتاقم و با تزریق امپول به دستم کم کم خوابم برد چشمام باز کردم همه جا تاریک بود اینجا کجاست بلند شدم اتاق بیمارستان نبود اتاق تاریک بود ولی با نوری که میومد میشد کمو بیش دید اتاق چوبی بود چیز خاصی بجز کمد و تخت نداشت...
۲.۰k
۱۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.