احتمالا یه روزایی
احتمالا یه روزایی
لا به لای آلزایمرِ هفتاد و چند سالگیم
سر و کلّه ت پیدا میشه گهگداری و روی دیوارِ قلب مریض و یک در میون زن ام سُک سُک میکنی
و من جز هاله ی تار و درهمی از صورتِ بیست ساله ت
و "نداشتن" ها و "نبودن" هات
چیزی به یاد نمیارم...
حتی به یاد نمیارم که دیگه سالهاست که عاشقت نیستم!
و باز هم عاشقت میشم...
توی اوج "عاشقت بودن" ام،آرزو کرده بودم که آلزایمر بگیرم
و حالا توی اوج "آلزایمر داشتن" ام دوباره عاشقت شده بودم!
و باز هم غرق در "نداشتن" و "نبودن" اِت زل میزنم به دستای دائم الویبره ام و به یاد نمیارم که دقیقا کِی اینهمه چروک و پر از لک و پک شدن...
از پنجره ی شیشه شکسته ی اتاق با چشم های فوقِ ضعیف و کم سو و اشباع شده از انتظار،درِ خونه ای که به یاد نمیارم صاحبش کی هست رو میپام تا تو ازش داخل شی...
ولی به جای تو پدربزرگِ نوه هام وارد اتاق میشه و
من که باز هم به یاد نمیارم که اون پدربزرگ نوه هامه
میترسم و جیغ میزنم و زور میزنم که تو رو صدا کنم
اما به یاد نمیارم
که دیگه خیلی وقته که اسمتو هم به یاد نمیارم...
#آریسارا@
لا به لای آلزایمرِ هفتاد و چند سالگیم
سر و کلّه ت پیدا میشه گهگداری و روی دیوارِ قلب مریض و یک در میون زن ام سُک سُک میکنی
و من جز هاله ی تار و درهمی از صورتِ بیست ساله ت
و "نداشتن" ها و "نبودن" هات
چیزی به یاد نمیارم...
حتی به یاد نمیارم که دیگه سالهاست که عاشقت نیستم!
و باز هم عاشقت میشم...
توی اوج "عاشقت بودن" ام،آرزو کرده بودم که آلزایمر بگیرم
و حالا توی اوج "آلزایمر داشتن" ام دوباره عاشقت شده بودم!
و باز هم غرق در "نداشتن" و "نبودن" اِت زل میزنم به دستای دائم الویبره ام و به یاد نمیارم که دقیقا کِی اینهمه چروک و پر از لک و پک شدن...
از پنجره ی شیشه شکسته ی اتاق با چشم های فوقِ ضعیف و کم سو و اشباع شده از انتظار،درِ خونه ای که به یاد نمیارم صاحبش کی هست رو میپام تا تو ازش داخل شی...
ولی به جای تو پدربزرگِ نوه هام وارد اتاق میشه و
من که باز هم به یاد نمیارم که اون پدربزرگ نوه هامه
میترسم و جیغ میزنم و زور میزنم که تو رو صدا کنم
اما به یاد نمیارم
که دیگه خیلی وقته که اسمتو هم به یاد نمیارم...
#آریسارا@
۱.۷k
۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.