part4🌖🪶
بورام « با شنیدن صدای جیهوپ جیغی کشیدم و پریدم بغلش... هوسوکککککککککککک داداشییییییییییی *زار زدن... بیشعور منتظر بودی شوهر کنم با خانمیت بری عشق و حال
جیهوپ « *نوازش کردن بورام... آروم وحشی... دلم برات تنگ شده بود
بورام « بعد از ازدواجمون همه بچه ها برای کار یا ماموریت رفته بودن خارج از کشور ! نامجون کوک و یونگی رو جدا کرده بود و در سکوت چای میخوردیم... این اولین دورهمی ما بعد از ازدواج من و یونگی بود!
یونگی « خیلی خوشحالم دوباره دور هم جمع شدیم
جیهوپ « دقیقا... جدیدا خیلی کم پیش میاد دور هم جمع بشم
بورام « داشتم چای میخوردم و به حرفهای بچه ها گوش میدادم که گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود! ابرو هام بالا پرید و از سرجام بلند شدم که توجه جلب شد
نامجون « چیزی شده بورام؟ کیه؟
بورام « ن.. ناشناسه!
یونگی « بده من گوشی رو
بورام « یونگیا مگه بچه ام
جیمین « چرا دعوا میکنید؟ جواب بده بزار روی بلند گو!
بورام « کلافه دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و گذاشتم روی بلند گو! کمی بعد با پیچیدن صدای پدر بزرگ از پشت صفحه ی شیشه ای گوشی مات و مبهوت به تلفن زل زدم! پ... پدر بزرگ
_بورام دخترم؟ صدامو میشنوی؟
بورام « پدربزرگ شمایی ؟؟؟؟؟
_همه چی عجیب بود! قلبش آشوب شده بود... چرا پدربزرگش از زندان باهاش تماس گرفته بود ؟ آخرین بار گفته بود دیگه دوست نداره اونو ببینه! اما با به حرف اومدن پدر بزرگ همه چی براش روشن شد! ظاهرا قلم روزگار تصمیم نداشت کمی آرامش به بورام هدیه بده... هیون از زندان فرار کرده بود! بمبی که تشنه انتقام بود و هر کاری از دستش برمیومد
بورام « یعنی... چی که فرار کرده ؟؟؟؟ اصلا چرا اینا رو به من میگید؟
_اون الان یه بمب ساعتیه که هر لحظه ممکنه منفجر بشه! نگران تو و بچه هام! ممکنه بخواد بهتون آسیب بزنه! وقتی توی زندان بود آمار تک به تک کارهاتون رو داشت!
کوک « این یعنی شروع یه ماجرای دیگه!
بورام « حالا چی میشه؟
یونگی « *نفس عمیق! دوباره موش و گربه بازی شروع میشه
نامجون « دیر وقته! برین استراحت کنید من راجب این موضوع تحقیق میکنم بهتون خبر میدم! نگران نباشید
یونگی « از وقتی سوار ماشین شده بودیم بورام چیزی نمیگفت و از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بود... دستم رو نوازش وار روی دستش کشیدم که سوالی برگشت و نگاهم کرد
بورام « هوم؟
یونگی « بهش فکر نکن
بورام « اما اخه
یونگی « هیشششش! تا وقتی من کنارتم نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه! باشه؟
بورام « خیلی خوشحالم که تو رو دارم
یونگی « منم همین طور پرنسس
بورام « وقتی رسیدیم خونه اونقدر خسته بودم که چندین بار نزدیک بود با دیوار یکی بشم و اگه یونگی حواسش نبود خط خطی میشدم! لباس خواب گربه ایم رو پوشیدم
جیهوپ « *نوازش کردن بورام... آروم وحشی... دلم برات تنگ شده بود
بورام « بعد از ازدواجمون همه بچه ها برای کار یا ماموریت رفته بودن خارج از کشور ! نامجون کوک و یونگی رو جدا کرده بود و در سکوت چای میخوردیم... این اولین دورهمی ما بعد از ازدواج من و یونگی بود!
یونگی « خیلی خوشحالم دوباره دور هم جمع شدیم
جیهوپ « دقیقا... جدیدا خیلی کم پیش میاد دور هم جمع بشم
بورام « داشتم چای میخوردم و به حرفهای بچه ها گوش میدادم که گوشیم زنگ خورد... شماره ناشناس بود! ابرو هام بالا پرید و از سرجام بلند شدم که توجه جلب شد
نامجون « چیزی شده بورام؟ کیه؟
بورام « ن.. ناشناسه!
یونگی « بده من گوشی رو
بورام « یونگیا مگه بچه ام
جیمین « چرا دعوا میکنید؟ جواب بده بزار روی بلند گو!
بورام « کلافه دکمه برقراری تماس رو لمس کردم و گذاشتم روی بلند گو! کمی بعد با پیچیدن صدای پدر بزرگ از پشت صفحه ی شیشه ای گوشی مات و مبهوت به تلفن زل زدم! پ... پدر بزرگ
_بورام دخترم؟ صدامو میشنوی؟
بورام « پدربزرگ شمایی ؟؟؟؟؟
_همه چی عجیب بود! قلبش آشوب شده بود... چرا پدربزرگش از زندان باهاش تماس گرفته بود ؟ آخرین بار گفته بود دیگه دوست نداره اونو ببینه! اما با به حرف اومدن پدر بزرگ همه چی براش روشن شد! ظاهرا قلم روزگار تصمیم نداشت کمی آرامش به بورام هدیه بده... هیون از زندان فرار کرده بود! بمبی که تشنه انتقام بود و هر کاری از دستش برمیومد
بورام « یعنی... چی که فرار کرده ؟؟؟؟ اصلا چرا اینا رو به من میگید؟
_اون الان یه بمب ساعتیه که هر لحظه ممکنه منفجر بشه! نگران تو و بچه هام! ممکنه بخواد بهتون آسیب بزنه! وقتی توی زندان بود آمار تک به تک کارهاتون رو داشت!
کوک « این یعنی شروع یه ماجرای دیگه!
بورام « حالا چی میشه؟
یونگی « *نفس عمیق! دوباره موش و گربه بازی شروع میشه
نامجون « دیر وقته! برین استراحت کنید من راجب این موضوع تحقیق میکنم بهتون خبر میدم! نگران نباشید
یونگی « از وقتی سوار ماشین شده بودیم بورام چیزی نمیگفت و از پنجره ماشین به بیرون خیره شده بود... دستم رو نوازش وار روی دستش کشیدم که سوالی برگشت و نگاهم کرد
بورام « هوم؟
یونگی « بهش فکر نکن
بورام « اما اخه
یونگی « هیشششش! تا وقتی من کنارتم نمیزارم کسی بهت آسیب بزنه! باشه؟
بورام « خیلی خوشحالم که تو رو دارم
یونگی « منم همین طور پرنسس
بورام « وقتی رسیدیم خونه اونقدر خسته بودم که چندین بار نزدیک بود با دیوار یکی بشم و اگه یونگی حواسش نبود خط خطی میشدم! لباس خواب گربه ایم رو پوشیدم
۹۷.۷k
۰۷ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.