فیک کوک ( جدایی ناپذیر) ادامه پارت ۵۰
از زبان ا/ت
رفتیم بیمارستان خواهرم رو بردن اتاق عمل هوففف من همش قدم رو میرفتم جونگ کوک به برادرش و پدرش زنگ زد بیان..منم به مامان و بابام زنگ زدم
( نیم ساعت بعد)
از زبان ا/ت
مامان و بابام با نگرانی اومدن که جونگ کوک رو دیدن..مامانم که رسماً میخواست بره خفش کنه..بابام هم که بدتر از اون
با زور کنترلشون میکردم
گفتم : مامان بابا توروخدا چیزی نگین ما سلامتی الان خواهرم دختره شما و نوه شما تو اون اتاق عمل هستنااا..بابا جون لطفاً برو کناره تهیونگ و بهش روحیه بده ، بابام رو فرستادم پیشه تهیونگ خودمم با مامانم وایستادم پشته دره اتاق عمل...بعده چند دقیقه دکتر اومد بیرون هجوم بردیم سمتش بیچاره ترسید..
تهیونگ گفت : آقای دکتر حالشون چطوره ؟
همه منتظر نگاش میکردیم که گفت : حال هر دو خوبه خدارو شکر
هوففف یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : آه خدا رو شکر... میتونیم ببینمشون ؟
دکتر گفت : بعده چند دقیقه هم مادر هم بچه رو میبرن بخش میتونین ببیننشون
رفتیم اتاقشون خواهرم خواب بود اما بچه نه
رفتم کنارشون وای این بچه چقدر نازه چشماش شبیه تهیونگه لب و دماغش شبیه خواهرمه ( بچه پسره )
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
یک هفته از بدنیا اومدن یونته میگذره ( اسمه پسره خواهرشه )
هوفف این جونگ کوک هم همچنان اینجاست..نشسته بودم تو اتاقم که در باز شد لینا بود
این خونه در و پیکر ندارهه هرکس میخواد میاد میره
لینا گفت : سلام ا/ت.. برای یه کار مهم لازمت داریم گفتم : چیشده ؟ چه کاری ؟ گفت : بیا بریم میفهمی
بردم بیرون از خونه سمته حیاط جونگ کوک اینا
گفتم : چرا اونجا میریم ؟ گفت : یادته گفتم قراره شرکت رو فعلا اینجا راه اندازی کنیم
گفتم : صبر کن ببینم..نه دیگه نه..من خودمو قاطی نمیکنم اون شرکت اونم خودتون من نمیخواممم
گفت : تو اون موقع مغز متفکر ما بودی؟
گفتم : لینا..من اومدم اینجا تا سلامتی روح و روانم رو بدست بیارم نمیخوام بازم گذشته یادم بیاد
اما بی توجه به حرفم منو برد
یه میز دوازده نفره بزرگ بود همه از جمله تهیونگ و پدرش نشسته بودن پشتش
تهیونگ گفت. : خوب شد اومدی
گفتم : تهیونگ خودت وضعیت منو میدونی
داشتم میگفتم که دیدم جونگ کوک هم اومد پدرش بلند شد و گفت : جونگ کوک تو باید اون شرکت رو برگردونی
جونگ کوک گفت : چه شرکتی ؟ بابا اون شرکت رو دیگه از دست دادیم ، پدرش گفت: جونگ کوک تو.. باید اون شرکت رو برگردونی ، خیلی جدی گفت این حرف رو
منم همچنان نگاشون میکردم
برگشتم برم که پدرش صدام کرد و گفت :ا/ت دخترم صبر کن
وایستادم و برگشتم سمتش که گفت : شما دوتا باید باهم اینکار رو انجام بدین ..
تا خواستم چیزی بگم پدرش گفت : ازت خواهش میکنم
به جونگ کوک نگاه کردم...من گناهکار بزرگی هستم چون تقصیر من بود ورشکستگی شرکت
قبول کردم لینا گفت : پس مبارکه
نمیتونستم لبخند بزنم این همون گذشته بود که داشت برام تکرار میشد
ازشون دور شدم و رفتم به سمته باغ
یکم راه رفتم که یکی از پشت دستم رو گرفت و صبر کردم..حس میکردم قیافم مثل شوک زده هاست..
برگشتم سمتش جونگ کوک بود دستم رو از دستش کشیدم که گفت : باید باهات حرف بزنم..
نگاهم رو دادم به زمین و گفتم : من..من با تو حرفی..ندارم .. فقط لطفاً از من فاصله بگیر.. همونطور که روزه اول گفتم فکر کن من وجود ندارم
برگشتم یه چند قدم برداشتم که گفت : وقتی وجود داری.. چطوری فکر کنم نیستی؟
وایستادم سره جام دوباره برگشتم سمتش و گفتم: یه سال پیش چیکار کردی..که اصلا بهم..فکر نکردی بازم همون کار رو بکن
گفت : نمیخوای.. فراموش کنی نه؟
گفتم : من خیلی وقته همه چیز رو فراموش کردم..اما نمیتونم درد هایی که تو برام ساختی رو فراموش کنم
گفت : یجور حرف میزنی انگار همش تقصیره کنه
انگار بحث اصلی داشت بالاخره باز میشد
ادامه داد و گفت : تو منو باور نداشتی..فکر کردی دارم خیانت میکنم..روز به روز عشقت بهم کم شد
گفتم : مگه تو منو باور کردی...مگه بهم اعتماد کردی..این تو بودی که با وجود اینکه دوست دختر سابقش اومد من موندم تو بودی که با وجود اینکه دوستت که فقط سعی داشت میونه ما رو خراب کنه بازم من موندم..اما تو بدون اینکه چیزی ازم بپرسی و به حرفام گوش کنی رفتی
گفت : چرا با جین صمیمی شدی..چرا عروسی رو عقب انداختی..گفتی بخاطر مشکلاتی که پیش اومده ..چرا منو اولویت دوم قرار دادی ...
رفتیم بیمارستان خواهرم رو بردن اتاق عمل هوففف من همش قدم رو میرفتم جونگ کوک به برادرش و پدرش زنگ زد بیان..منم به مامان و بابام زنگ زدم
( نیم ساعت بعد)
از زبان ا/ت
مامان و بابام با نگرانی اومدن که جونگ کوک رو دیدن..مامانم که رسماً میخواست بره خفش کنه..بابام هم که بدتر از اون
با زور کنترلشون میکردم
گفتم : مامان بابا توروخدا چیزی نگین ما سلامتی الان خواهرم دختره شما و نوه شما تو اون اتاق عمل هستنااا..بابا جون لطفاً برو کناره تهیونگ و بهش روحیه بده ، بابام رو فرستادم پیشه تهیونگ خودمم با مامانم وایستادم پشته دره اتاق عمل...بعده چند دقیقه دکتر اومد بیرون هجوم بردیم سمتش بیچاره ترسید..
تهیونگ گفت : آقای دکتر حالشون چطوره ؟
همه منتظر نگاش میکردیم که گفت : حال هر دو خوبه خدارو شکر
هوففف یه نفس عمیق کشیدم و گفتم : آه خدا رو شکر... میتونیم ببینمشون ؟
دکتر گفت : بعده چند دقیقه هم مادر هم بچه رو میبرن بخش میتونین ببیننشون
رفتیم اتاقشون خواهرم خواب بود اما بچه نه
رفتم کنارشون وای این بچه چقدر نازه چشماش شبیه تهیونگه لب و دماغش شبیه خواهرمه ( بچه پسره )
( یک هفته بعد)
از زبان ا/ت
یک هفته از بدنیا اومدن یونته میگذره ( اسمه پسره خواهرشه )
هوفف این جونگ کوک هم همچنان اینجاست..نشسته بودم تو اتاقم که در باز شد لینا بود
این خونه در و پیکر ندارهه هرکس میخواد میاد میره
لینا گفت : سلام ا/ت.. برای یه کار مهم لازمت داریم گفتم : چیشده ؟ چه کاری ؟ گفت : بیا بریم میفهمی
بردم بیرون از خونه سمته حیاط جونگ کوک اینا
گفتم : چرا اونجا میریم ؟ گفت : یادته گفتم قراره شرکت رو فعلا اینجا راه اندازی کنیم
گفتم : صبر کن ببینم..نه دیگه نه..من خودمو قاطی نمیکنم اون شرکت اونم خودتون من نمیخواممم
گفت : تو اون موقع مغز متفکر ما بودی؟
گفتم : لینا..من اومدم اینجا تا سلامتی روح و روانم رو بدست بیارم نمیخوام بازم گذشته یادم بیاد
اما بی توجه به حرفم منو برد
یه میز دوازده نفره بزرگ بود همه از جمله تهیونگ و پدرش نشسته بودن پشتش
تهیونگ گفت. : خوب شد اومدی
گفتم : تهیونگ خودت وضعیت منو میدونی
داشتم میگفتم که دیدم جونگ کوک هم اومد پدرش بلند شد و گفت : جونگ کوک تو باید اون شرکت رو برگردونی
جونگ کوک گفت : چه شرکتی ؟ بابا اون شرکت رو دیگه از دست دادیم ، پدرش گفت: جونگ کوک تو.. باید اون شرکت رو برگردونی ، خیلی جدی گفت این حرف رو
منم همچنان نگاشون میکردم
برگشتم برم که پدرش صدام کرد و گفت :ا/ت دخترم صبر کن
وایستادم و برگشتم سمتش که گفت : شما دوتا باید باهم اینکار رو انجام بدین ..
تا خواستم چیزی بگم پدرش گفت : ازت خواهش میکنم
به جونگ کوک نگاه کردم...من گناهکار بزرگی هستم چون تقصیر من بود ورشکستگی شرکت
قبول کردم لینا گفت : پس مبارکه
نمیتونستم لبخند بزنم این همون گذشته بود که داشت برام تکرار میشد
ازشون دور شدم و رفتم به سمته باغ
یکم راه رفتم که یکی از پشت دستم رو گرفت و صبر کردم..حس میکردم قیافم مثل شوک زده هاست..
برگشتم سمتش جونگ کوک بود دستم رو از دستش کشیدم که گفت : باید باهات حرف بزنم..
نگاهم رو دادم به زمین و گفتم : من..من با تو حرفی..ندارم .. فقط لطفاً از من فاصله بگیر.. همونطور که روزه اول گفتم فکر کن من وجود ندارم
برگشتم یه چند قدم برداشتم که گفت : وقتی وجود داری.. چطوری فکر کنم نیستی؟
وایستادم سره جام دوباره برگشتم سمتش و گفتم: یه سال پیش چیکار کردی..که اصلا بهم..فکر نکردی بازم همون کار رو بکن
گفت : نمیخوای.. فراموش کنی نه؟
گفتم : من خیلی وقته همه چیز رو فراموش کردم..اما نمیتونم درد هایی که تو برام ساختی رو فراموش کنم
گفت : یجور حرف میزنی انگار همش تقصیره کنه
انگار بحث اصلی داشت بالاخره باز میشد
ادامه داد و گفت : تو منو باور نداشتی..فکر کردی دارم خیانت میکنم..روز به روز عشقت بهم کم شد
گفتم : مگه تو منو باور کردی...مگه بهم اعتماد کردی..این تو بودی که با وجود اینکه دوست دختر سابقش اومد من موندم تو بودی که با وجود اینکه دوستت که فقط سعی داشت میونه ما رو خراب کنه بازم من موندم..اما تو بدون اینکه چیزی ازم بپرسی و به حرفام گوش کنی رفتی
گفت : چرا با جین صمیمی شدی..چرا عروسی رو عقب انداختی..گفتی بخاطر مشکلاتی که پیش اومده ..چرا منو اولویت دوم قرار دادی ...
۱۰۷.۳k
۲۵ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.