رمان سگهای ولگرد بانگو
رویای من به واقعیت تبدیل میشود!
#پارت_5
تق تق تق!
تق تق تق!
من: وااایی😣
زود برید تو...تووو...انباری!! آره برید اونجا!
من: راهنمایی اعضای بانگو تا برن انباری*
من: سریع برمیگردم و درو باز میکنم*
دوستم ریحانه رو پشت در میبینم*
من: عه!! سلام ریحانه جون اینجا چیکار میکنی؟😅
ریحانه: وا😐 خب خودت گفتی امروز باهم درس میخونیم😓
من تو دلم: ف*ک!!
من تو ظاهر: اووووه دولسته عجیجمم^--^
من ریحانه رو به خونه دعوت میکنم و باهم میریم تو اتاقم*
چند دقیقه بعد اینکه رفتیم تو اتاق*
درحال خوندن درس😐✨*
من: فک کنم اینطوری باشه هوم؟ ^--^
ریحانه: آر-
یه صدای بلند مثل "بووووووووم" از انباری میاد*
ریحانه: چیشدههه؟!!! جنگ شد؟!!😳
من: ه...هیچی بابا. میر یه نگاهی بندازم😅
رفتن به سمت انباری و سریع درو باز میکنم*
من: چه اتفاقی افتاده بچه هااا؟؟؟؟؟😳😳
صحنه ای ک باهاش رو به رو شدم:
دازای خونین مالی رو زمین افتاده چون میخواسته کلاهه چویا رو آتیش بزنه ولی چویا لهش کرد😐✨*
دستای آتسوشی توسط راشومون کنده شده و یه گوشه افتاده و آتسوشی داره عر میزنه و یوسانو با قدرت " تو نباید بمیری" به همراه اره ش میخواد خوبش کنه*
من: یا خدااااا اینجا چخبره ساکت باشین فقط یه نیم ساعت دیگه ساکت باشیییییییین!!
دازای: باههه...شههه
آتسوشی: عر زدن*
باشهه😭
بقیه: آروم*
اوک😐
یه صدا از پشت سرم میگه:
با کی حرف میزنی مهرنوش؟
برمیگردم و ریحانه رو میبینم*
سریع درو میبندم*
من: با..با خودم یه عادت عصبیه، شرمنده.
بیا بریم😅😊
من و ریحانه برمیگردیم اتاقم و نیم ساعت تموم میشه*
من: ریحانه رو با سرعت بیرون میکنم*
میرم سمت انباری و درو باز میکنم*
من و بقیه باهم برمیگردیم پذیرایی*
موری: مهرنوش عزیز لطفا بهمون بگو ک دیگه با کسی قرار ملاقات نداری؟!
من: دیگه کسی نیست😶
کونیکیدا: اونجا مثل جهنم بودد💔
من: با اینکه اونجا نبودم ولی میفهمم چی میگی
ادامه دارد...
#Akutagawa
#پارت_5
تق تق تق!
تق تق تق!
من: وااایی😣
زود برید تو...تووو...انباری!! آره برید اونجا!
من: راهنمایی اعضای بانگو تا برن انباری*
من: سریع برمیگردم و درو باز میکنم*
دوستم ریحانه رو پشت در میبینم*
من: عه!! سلام ریحانه جون اینجا چیکار میکنی؟😅
ریحانه: وا😐 خب خودت گفتی امروز باهم درس میخونیم😓
من تو دلم: ف*ک!!
من تو ظاهر: اووووه دولسته عجیجمم^--^
من ریحانه رو به خونه دعوت میکنم و باهم میریم تو اتاقم*
چند دقیقه بعد اینکه رفتیم تو اتاق*
درحال خوندن درس😐✨*
من: فک کنم اینطوری باشه هوم؟ ^--^
ریحانه: آر-
یه صدای بلند مثل "بووووووووم" از انباری میاد*
ریحانه: چیشدههه؟!!! جنگ شد؟!!😳
من: ه...هیچی بابا. میر یه نگاهی بندازم😅
رفتن به سمت انباری و سریع درو باز میکنم*
من: چه اتفاقی افتاده بچه هااا؟؟؟؟؟😳😳
صحنه ای ک باهاش رو به رو شدم:
دازای خونین مالی رو زمین افتاده چون میخواسته کلاهه چویا رو آتیش بزنه ولی چویا لهش کرد😐✨*
دستای آتسوشی توسط راشومون کنده شده و یه گوشه افتاده و آتسوشی داره عر میزنه و یوسانو با قدرت " تو نباید بمیری" به همراه اره ش میخواد خوبش کنه*
من: یا خدااااا اینجا چخبره ساکت باشین فقط یه نیم ساعت دیگه ساکت باشیییییییین!!
دازای: باههه...شههه
آتسوشی: عر زدن*
باشهه😭
بقیه: آروم*
اوک😐
یه صدا از پشت سرم میگه:
با کی حرف میزنی مهرنوش؟
برمیگردم و ریحانه رو میبینم*
سریع درو میبندم*
من: با..با خودم یه عادت عصبیه، شرمنده.
بیا بریم😅😊
من و ریحانه برمیگردیم اتاقم و نیم ساعت تموم میشه*
من: ریحانه رو با سرعت بیرون میکنم*
میرم سمت انباری و درو باز میکنم*
من و بقیه باهم برمیگردیم پذیرایی*
موری: مهرنوش عزیز لطفا بهمون بگو ک دیگه با کسی قرار ملاقات نداری؟!
من: دیگه کسی نیست😶
کونیکیدا: اونجا مثل جهنم بودد💔
من: با اینکه اونجا نبودم ولی میفهمم چی میگی
ادامه دارد...
#Akutagawa
۱۳.۲k
۱۵ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.