درخواستی
#درخواستی
#جی
#انهایپن
(وقتی به زور ازدواج کردید و اون دوست نداره هی بهت سخت میگیره و باهات بده ولی تو عاشقشی هی بهش عشق میورزی ولی اون باهات بد رفتاره) پارت ۱
ساعت از دوازده شب گذشته بود،روی مبل نشسته بودی و به در خیره شده بودی و منتظر همسرت جی بودی
شما ازدواج اجباری داشتید شاید از نظر جی اجباری بود ولی تو با تمام وجودت عاشقش بودی و میپرستیدیش
پس کی میاد؟
بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اومد و از سرجات بلند شدی و به سمت جی رفتی
چرا انقدر دیر اومدی؟
_چرا باید بهت جواب پس بدم؟(سرد)
چون من...چون همسرتم
_هه....همسر؟
_فکر میکردم این ازدواج اجباریه
بازم مثل همیشه اون حرف ها باعث به درد آوردن قلبت میشدن سعی کردی بغضی که داشتی رو مخفی کنی اما نتونستی و اشکات شروع به ریختن کرد
_گوش کن ببین چی میگم ما فقط روی برگه باهم زن و شوهریم و هیچ نسبتی نداریم
_فکر نکن با اشک ریختن دلم برات میسوزه چون ازت متنفرم
پس داری میگی برم بمیرم؟(با اشک)
جی که عصبانی بود با صدای بلندی شروع به صحبت کرد
_اره،برو بمیر و منو راحت کن.....فقط برو بمیر(اینجارو آروم میگه)
با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در و محکم کوبید
حالت خوب نبود از همیشه بدتر بودی دعوا زیاد میکردید ولی تاحالا این موقعیت پیش نیومده بود که خودش بهت بگه باید بمیری
نمیتونستی این حجم از درد و تحمل کنی به سمت اتاقت رفتی و لباس گرمی برداشتی و به سمت بیرون رفتی
نمیدونستی کجا میری
برف ها اجازهی دید رو بهت نمیدادن فقط میخواستی خودت رو خلاص کنی به سمت یکی از برج های بلند اون منطقه رفتی
به پایین نگاه میکردی آدمای زیادی اونجا جمع شده بودن و از پایین بهت نگاه میکردن
پیش خودت حرف میزدی خودتو دلداری میدادی
#جی
#انهایپن
(وقتی به زور ازدواج کردید و اون دوست نداره هی بهت سخت میگیره و باهات بده ولی تو عاشقشی هی بهش عشق میورزی ولی اون باهات بد رفتاره) پارت ۱
ساعت از دوازده شب گذشته بود،روی مبل نشسته بودی و به در خیره شده بودی و منتظر همسرت جی بودی
شما ازدواج اجباری داشتید شاید از نظر جی اجباری بود ولی تو با تمام وجودت عاشقش بودی و میپرستیدیش
پس کی میاد؟
بعد از چند دقیقه صدای باز شدن در اومد و از سرجات بلند شدی و به سمت جی رفتی
چرا انقدر دیر اومدی؟
_چرا باید بهت جواب پس بدم؟(سرد)
چون من...چون همسرتم
_هه....همسر؟
_فکر میکردم این ازدواج اجباریه
بازم مثل همیشه اون حرف ها باعث به درد آوردن قلبت میشدن سعی کردی بغضی که داشتی رو مخفی کنی اما نتونستی و اشکات شروع به ریختن کرد
_گوش کن ببین چی میگم ما فقط روی برگه باهم زن و شوهریم و هیچ نسبتی نداریم
_فکر نکن با اشک ریختن دلم برات میسوزه چون ازت متنفرم
پس داری میگی برم بمیرم؟(با اشک)
جی که عصبانی بود با صدای بلندی شروع به صحبت کرد
_اره،برو بمیر و منو راحت کن.....فقط برو بمیر(اینجارو آروم میگه)
با عصبانیت به سمت اتاقش رفت و در و محکم کوبید
حالت خوب نبود از همیشه بدتر بودی دعوا زیاد میکردید ولی تاحالا این موقعیت پیش نیومده بود که خودش بهت بگه باید بمیری
نمیتونستی این حجم از درد و تحمل کنی به سمت اتاقت رفتی و لباس گرمی برداشتی و به سمت بیرون رفتی
نمیدونستی کجا میری
برف ها اجازهی دید رو بهت نمیدادن فقط میخواستی خودت رو خلاص کنی به سمت یکی از برج های بلند اون منطقه رفتی
به پایین نگاه میکردی آدمای زیادی اونجا جمع شده بودن و از پایین بهت نگاه میکردن
پیش خودت حرف میزدی خودتو دلداری میدادی
۵۴۵
۱۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.