نیش شیرین ادامهpart3
دوستامن... نگران نباش!
_ اوه البته...
بعد صبحانه تصمیم گرفتم راهرو ها رو تمیز کنم، اون عمارت با اون بزرگیش که ۷ تا راهرو داشت!
مشغول به کار شدم و پردهها رو تکوندم تا گرد و خاکش بریزه.
به جونگکوک که جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داده بود نگاه کردم و با خودم گفتم:"حالا یه کمکی میکرد مثل قبل بد هم نبود"
ولی بعد نظرم عوض شد... آخه کدوم ارباب عمارتی کمک خدمتکارش میکنه؟
به کارم ادامه دادم و سه تا راهروی بزرگ رو برق انداختم!
به شیشههای خاک گرفته نگاه کردم و زیر لب گفتم:" چجوری میتونه اینجا زندگی کنه؟! "
+ به سختی!
تعجب کردم و برگشتم و نگاهش کردم.
+خیلی جالبه نمیتونم ذهنت رو بخونم...
_ چی؟!
+ ولی کر نیستم... شنیدم چی گفتی!
_ اوه ببخشید!
+ لازم نیست عذر خواهی کنی... به هر حال چه عصبانی بشم چه نشم باید از خونت رو بهم بدی... فقط در صورتی تنبیه میشی که قوانین سهگانه رو زیر پا بزاری!
_ بله ف...فهمیدم!
+ خوبه... میشه لطفا مثل دیروز بدون ناهار ادامه ندی؟ ۴ تا راهرو مونده...
با خودم گفتم:" لعنتی... چقدر حواسش جمععه! "
گفتم: " الان آماده میکنم... باید پنجره ها رو تمیز کنم"
+اوکی زود!
پنجرهها رو تمیز کردم. خدا رو شکر هر راهرو یدونه پنجره داشت!
سریع دویدم تو آشپز خونه و به زخمم نگاه کردم... یاد رفتار دیشب جونگکوک افتادم...!
تصمیم گرفتم برای ناهار پیراشکی درست کنم. پس مشغول درست کردن خمیر و مواد شدم.
جونگکوک گفت میره کتابخونه تا مطالعه کنه و وقتی غذا حاضر شد صداش کنم!
بالاخره پیراشکی ها آماده پخت شدن و گذاشتمشون توی فر!
رفتم تا سروگوشی آب بدم و تصمیم گرفتم از اتاق زیر شیروونی شروع کنم.
به سختی از نردبون بالا رفتم، شمعی روشن کردم و مشغول بررسی شدم. اتاق پر بود از جعبههای چوبی و بزرگ و کتاب و کمد!
در یکی از کمدها رو باز کردم و یه جعبه خاطرات دیدم که روش حک شده بود: jk
در جعبه رو باز کردم و آلبوم عکسی رو دیدم که به نظر قدیمی میومد...
مشغول نگاه به عکسها شدم که متوجه شدم آلبوم برای جونگکوکه!
خانوم زیبایی کنارش ایستاده بود و یک مرد رنگ پریده و انگلیسی.
جونگکوک هم عین من بود؟ مادرش با یک مرد دیگه ازدواج کرده بود؟
همینطور تصاویر رو ورق زدم که یهو به یک پاکت نامه رسیدم که درش باز بود و قطعه عکسی از گوشهاش زده بود بیرون!
عکس رو نگاه کردم و در جا خشکم زد...
مامان!
_ اوه البته...
بعد صبحانه تصمیم گرفتم راهرو ها رو تمیز کنم، اون عمارت با اون بزرگیش که ۷ تا راهرو داشت!
مشغول به کار شدم و پردهها رو تکوندم تا گرد و خاکش بریزه.
به جونگکوک که جلوی تلویزیون روی کاناپه لم داده بود نگاه کردم و با خودم گفتم:"حالا یه کمکی میکرد مثل قبل بد هم نبود"
ولی بعد نظرم عوض شد... آخه کدوم ارباب عمارتی کمک خدمتکارش میکنه؟
به کارم ادامه دادم و سه تا راهروی بزرگ رو برق انداختم!
به شیشههای خاک گرفته نگاه کردم و زیر لب گفتم:" چجوری میتونه اینجا زندگی کنه؟! "
+ به سختی!
تعجب کردم و برگشتم و نگاهش کردم.
+خیلی جالبه نمیتونم ذهنت رو بخونم...
_ چی؟!
+ ولی کر نیستم... شنیدم چی گفتی!
_ اوه ببخشید!
+ لازم نیست عذر خواهی کنی... به هر حال چه عصبانی بشم چه نشم باید از خونت رو بهم بدی... فقط در صورتی تنبیه میشی که قوانین سهگانه رو زیر پا بزاری!
_ بله ف...فهمیدم!
+ خوبه... میشه لطفا مثل دیروز بدون ناهار ادامه ندی؟ ۴ تا راهرو مونده...
با خودم گفتم:" لعنتی... چقدر حواسش جمععه! "
گفتم: " الان آماده میکنم... باید پنجره ها رو تمیز کنم"
+اوکی زود!
پنجرهها رو تمیز کردم. خدا رو شکر هر راهرو یدونه پنجره داشت!
سریع دویدم تو آشپز خونه و به زخمم نگاه کردم... یاد رفتار دیشب جونگکوک افتادم...!
تصمیم گرفتم برای ناهار پیراشکی درست کنم. پس مشغول درست کردن خمیر و مواد شدم.
جونگکوک گفت میره کتابخونه تا مطالعه کنه و وقتی غذا حاضر شد صداش کنم!
بالاخره پیراشکی ها آماده پخت شدن و گذاشتمشون توی فر!
رفتم تا سروگوشی آب بدم و تصمیم گرفتم از اتاق زیر شیروونی شروع کنم.
به سختی از نردبون بالا رفتم، شمعی روشن کردم و مشغول بررسی شدم. اتاق پر بود از جعبههای چوبی و بزرگ و کتاب و کمد!
در یکی از کمدها رو باز کردم و یه جعبه خاطرات دیدم که روش حک شده بود: jk
در جعبه رو باز کردم و آلبوم عکسی رو دیدم که به نظر قدیمی میومد...
مشغول نگاه به عکسها شدم که متوجه شدم آلبوم برای جونگکوکه!
خانوم زیبایی کنارش ایستاده بود و یک مرد رنگ پریده و انگلیسی.
جونگکوک هم عین من بود؟ مادرش با یک مرد دیگه ازدواج کرده بود؟
همینطور تصاویر رو ورق زدم که یهو به یک پاکت نامه رسیدم که درش باز بود و قطعه عکسی از گوشهاش زده بود بیرون!
عکس رو نگاه کردم و در جا خشکم زد...
مامان!
۳.۴k
۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.