ᵖ1
امپراطور ایل وو: شما داشتین چه غلطی می کردین وقتی رفته بیرون چطور تونسته شما ها رو گول بزنه احمقا
*:قربان
ام وو:خفه شو چه حرفی واسه گفتن داری زود بندازین شون تو سیاه چاله
پرنسس یه وو :خب اینم از آخرین شاخه گل خب صب کنن ببینم او نه چرا باید بارون بیاد باید یه سرپناه پیدا کنم قیافه پدرم خیلی دیدنیه وقتی بفهمه نیستم قطعا تا الان اون نگهبان های احمق رو انداخته زندان
روای: (یه وو بعد از ساعتی کلبه ای رو پیدا کرده بود)
پرنسس :اوه خیس آب شدم فک کنم سرما خوردم واي
صب کن ببنم نور میبنم آرههههههه قطعا یه کلبه اونجاس و حتما کسی اونجا زندگی می کنه صب کن الان مشخصه آجوماااا آجشیییی کسی داخل هست توی جنگل گم..
کوک :خدایا تو جنگلم آسایش ندارمممممم دختریکه انگار مشکل روانی داره اینجوری داد میزنه چه خبرته صب کن اومدم
پرنسس :بر خلاف تصوراتم که فک می کردم الان یه شکارچی پیر همراه با زنش رو ببینم ولی ببین چه جیگری رو دیدم اوف خدای من این همه زیبایی یه جا جمع شدن باورم نمیشههههه
کوک :هی خانم حواست کجاست واسه چی اومدی اینجا
پرنسس :اوه ببخشید حواسم پاک رفت یه جای دیگه من تو جنگل گم شدم و خب همون طور که میبینید هوا هم که و من با این لباسا نمی تونم این بیرون دووم بیارم اگه بهم کمک کنی قطعا هم پول خوبی بهت میدم و هم چند برابرشو برات جبران می کنم
کوک:هی صب کنن بینم الان به جای اینکه خواهش کنی داری پولتو به رخم می کشی نکنه شاهزاده ای دختر تاجری چیزی هستی
یه وو:اوه فک نمی کردم انقد باهوش باشی درسته من..
*شاهزاده خانمممممممم صدای ما رو میشنوید
یه وو: او نه پیدام کردن اَه به این شانس
کوک(یعنی واقعا همون شاهزاده خانمی هست که من باید اون رو میکشتم امکان نداره این باشه خدایا بلاخره قراره برگردم آرههههه)
راوی :کوک دست اونو در حال اینکه یه وو با خودش حرف میزد میکشه و میارتش تو کلبه
یه وو: چیکار می کنی دستمو شکوندی
کوک:بهتره خفه شب وگرنه اگه اون سربازا بفهمن که تو اینجایی درجا میکشمت
یه وو:از همه کارات پشیمون میشی
کوک:ببند دهنتو
(نشوندمش رو صندلی و دستو پاشو بستم خیلی تلاش می کرد ولی خب بیفایده بود فک کن بتونه یه دختر منو بزنه خنده داره پس برای ساکت کردنش ضربه ای رو به گردنش زدم که اوکی شد)
*:قربان
ام وو:خفه شو چه حرفی واسه گفتن داری زود بندازین شون تو سیاه چاله
پرنسس یه وو :خب اینم از آخرین شاخه گل خب صب کنن ببینم او نه چرا باید بارون بیاد باید یه سرپناه پیدا کنم قیافه پدرم خیلی دیدنیه وقتی بفهمه نیستم قطعا تا الان اون نگهبان های احمق رو انداخته زندان
روای: (یه وو بعد از ساعتی کلبه ای رو پیدا کرده بود)
پرنسس :اوه خیس آب شدم فک کنم سرما خوردم واي
صب کن ببنم نور میبنم آرههههههه قطعا یه کلبه اونجاس و حتما کسی اونجا زندگی می کنه صب کن الان مشخصه آجوماااا آجشیییی کسی داخل هست توی جنگل گم..
کوک :خدایا تو جنگلم آسایش ندارمممممم دختریکه انگار مشکل روانی داره اینجوری داد میزنه چه خبرته صب کن اومدم
پرنسس :بر خلاف تصوراتم که فک می کردم الان یه شکارچی پیر همراه با زنش رو ببینم ولی ببین چه جیگری رو دیدم اوف خدای من این همه زیبایی یه جا جمع شدن باورم نمیشههههه
کوک :هی خانم حواست کجاست واسه چی اومدی اینجا
پرنسس :اوه ببخشید حواسم پاک رفت یه جای دیگه من تو جنگل گم شدم و خب همون طور که میبینید هوا هم که و من با این لباسا نمی تونم این بیرون دووم بیارم اگه بهم کمک کنی قطعا هم پول خوبی بهت میدم و هم چند برابرشو برات جبران می کنم
کوک:هی صب کنن بینم الان به جای اینکه خواهش کنی داری پولتو به رخم می کشی نکنه شاهزاده ای دختر تاجری چیزی هستی
یه وو:اوه فک نمی کردم انقد باهوش باشی درسته من..
*شاهزاده خانمممممممم صدای ما رو میشنوید
یه وو: او نه پیدام کردن اَه به این شانس
کوک(یعنی واقعا همون شاهزاده خانمی هست که من باید اون رو میکشتم امکان نداره این باشه خدایا بلاخره قراره برگردم آرههههه)
راوی :کوک دست اونو در حال اینکه یه وو با خودش حرف میزد میکشه و میارتش تو کلبه
یه وو: چیکار می کنی دستمو شکوندی
کوک:بهتره خفه شب وگرنه اگه اون سربازا بفهمن که تو اینجایی درجا میکشمت
یه وو:از همه کارات پشیمون میشی
کوک:ببند دهنتو
(نشوندمش رو صندلی و دستو پاشو بستم خیلی تلاش می کرد ولی خب بیفایده بود فک کن بتونه یه دختر منو بزنه خنده داره پس برای ساکت کردنش ضربه ای رو به گردنش زدم که اوکی شد)
۶۰.۱k
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.