(ناخواسته )پارت۸
(ناخواسته )پارت۸
دستمال روی اپن رو برداشتم و زمین کنارش نشستم،میخواستم خون روی دستش رو پاک کنم،با گرفتن مچ دستم مانع شد.
جونگکوک:بهم دست نزن.
از حرفش شوکه شدم،منظورش چی بود؟
ا.ت:کوک،میشنوی چی میگی؟
جونگکوک:فقط برو دیگه نمیخوام ببينمت.
ا.ت:ت..تو چی میگی؟
جونگکوک:کریییی(داد) بروووو
شوکه بلند شدم روبروش ایستادم،دهنم برای گفتن حرفی باز مونده بود ولی نمیتونستم چیزی بگم،ذهنم خالی شده بود،و هیچچیزی نمیتونستم بگم،انتظار نداشتم،قراره این بشه اونم به این زودی!
متقابل بلند شد و دستم رو گرفت،جلوتر ازم از آشپزخونه بیرون شد و منو هم دنبالش کشید،وسط هال دستم رو ول کردی و کمی به عقب هُلم داد.
جونگکوک:فقط برو،تموم شد،دیگه نمیخوامت.
خنده عصبی کردم،که قطره اشکی از گوشه چشمم پایین لز خورد.
ا.ت:تو اون جونگکوکی کهمن میشناسم نیستی.
یه قدم جلو گذاشتم و دوباره گفتم
ا.ت:بهت گفتم اگه روزی همو ترک کردیم باید دليل داشته باشیم،پس بگو....چرا؟
چند ثانیه مکث کرد،و بعد گفت
جونگکوک:فقط دیگه نمیخوامت،فقط چندروز بود،و الانم تموم شد.
قهقههای سر دادم،و جواب دادم
ا.ت:باورم نمیشه،چطور تونستم باورت کنم،متأسفم...
دیگه طاقت نیاوردم،اشک ریختم،التماس کردم،معذرت خواستم....ولی برای جونگکوک فايدهای نداشت،انگار اصلا من واسش وجود نداشتم.
جونگکوک:اینا نمیتونه چیزیو عوض کنه،بهتره هرچه سریعتر وسایلت رو برداری و برگردی به زندگی قبل آشناییمون.
آب دماغم رو بالا کشیدم،و با پشت دست اشکام رو پس زدم،دیگه اینجا جایی من نبود،امروز فهمیدم،این فقط من بودم که فک میکرد قراره آدما عوض بشن،فک میکردم باهم فرق دارن،ولی جونگکوک ثابت کرد که هرچه تو ذهنم بود فقط افکار پوچ بوده که تو دنیا واقعی هیچ معنی نداشته.
ایستادم،و برای اینکه دیگه نذارم اشکم جاری بشه،گوشه لبم رو زیر دندون گرفتم.
دستام و بلند کردم و سيلی محکم زدم و گفتم
ا.ت:این برای دروغ گفتنت
دومین سیلی روهم زدم و دوباره گفتم
ا.ت:اینم برای سوءاستفاده کردنت
دستم و برای سومین ضربه بلند کرد ولی مانع شد،خندید و مچ دستم رو محکمتر گرفت
جونگکوک:اجازه اینو نمیدم از دست یه دختر تحقیر بشم
دستم رو به سمت خودم میکشیدم که ول کرد.
ا.ت:واست متأسفم جونگکوک....
جونگکوک:واسم اهمیت نداره،برو دیگه واسم وجود نداری
ا.ت:باشه،اصراری برای موندن ندارم،جناب جئون،فقط واست آرزو خوشبختی میکنم.
لبخند زدم،ولی نه از رو خوشحالی،بلکه از غم که میخواستم پنهونش کنم،درد که فشار آورده بود بِهم،تحملش رو دیگه نداشتم،چقدر دیگه،کِی تموم میشه،اصلا چرا دوباره تونستم اعتماد کنم.
غلط املایی بود معذرت 💫🤍
نظرتون؟؟؟
دستمال روی اپن رو برداشتم و زمین کنارش نشستم،میخواستم خون روی دستش رو پاک کنم،با گرفتن مچ دستم مانع شد.
جونگکوک:بهم دست نزن.
از حرفش شوکه شدم،منظورش چی بود؟
ا.ت:کوک،میشنوی چی میگی؟
جونگکوک:فقط برو دیگه نمیخوام ببينمت.
ا.ت:ت..تو چی میگی؟
جونگکوک:کریییی(داد) بروووو
شوکه بلند شدم روبروش ایستادم،دهنم برای گفتن حرفی باز مونده بود ولی نمیتونستم چیزی بگم،ذهنم خالی شده بود،و هیچچیزی نمیتونستم بگم،انتظار نداشتم،قراره این بشه اونم به این زودی!
متقابل بلند شد و دستم رو گرفت،جلوتر ازم از آشپزخونه بیرون شد و منو هم دنبالش کشید،وسط هال دستم رو ول کردی و کمی به عقب هُلم داد.
جونگکوک:فقط برو،تموم شد،دیگه نمیخوامت.
خنده عصبی کردم،که قطره اشکی از گوشه چشمم پایین لز خورد.
ا.ت:تو اون جونگکوکی کهمن میشناسم نیستی.
یه قدم جلو گذاشتم و دوباره گفتم
ا.ت:بهت گفتم اگه روزی همو ترک کردیم باید دليل داشته باشیم،پس بگو....چرا؟
چند ثانیه مکث کرد،و بعد گفت
جونگکوک:فقط دیگه نمیخوامت،فقط چندروز بود،و الانم تموم شد.
قهقههای سر دادم،و جواب دادم
ا.ت:باورم نمیشه،چطور تونستم باورت کنم،متأسفم...
دیگه طاقت نیاوردم،اشک ریختم،التماس کردم،معذرت خواستم....ولی برای جونگکوک فايدهای نداشت،انگار اصلا من واسش وجود نداشتم.
جونگکوک:اینا نمیتونه چیزیو عوض کنه،بهتره هرچه سریعتر وسایلت رو برداری و برگردی به زندگی قبل آشناییمون.
آب دماغم رو بالا کشیدم،و با پشت دست اشکام رو پس زدم،دیگه اینجا جایی من نبود،امروز فهمیدم،این فقط من بودم که فک میکرد قراره آدما عوض بشن،فک میکردم باهم فرق دارن،ولی جونگکوک ثابت کرد که هرچه تو ذهنم بود فقط افکار پوچ بوده که تو دنیا واقعی هیچ معنی نداشته.
ایستادم،و برای اینکه دیگه نذارم اشکم جاری بشه،گوشه لبم رو زیر دندون گرفتم.
دستام و بلند کردم و سيلی محکم زدم و گفتم
ا.ت:این برای دروغ گفتنت
دومین سیلی روهم زدم و دوباره گفتم
ا.ت:اینم برای سوءاستفاده کردنت
دستم و برای سومین ضربه بلند کرد ولی مانع شد،خندید و مچ دستم رو محکمتر گرفت
جونگکوک:اجازه اینو نمیدم از دست یه دختر تحقیر بشم
دستم رو به سمت خودم میکشیدم که ول کرد.
ا.ت:واست متأسفم جونگکوک....
جونگکوک:واسم اهمیت نداره،برو دیگه واسم وجود نداری
ا.ت:باشه،اصراری برای موندن ندارم،جناب جئون،فقط واست آرزو خوشبختی میکنم.
لبخند زدم،ولی نه از رو خوشحالی،بلکه از غم که میخواستم پنهونش کنم،درد که فشار آورده بود بِهم،تحملش رو دیگه نداشتم،چقدر دیگه،کِی تموم میشه،اصلا چرا دوباره تونستم اعتماد کنم.
غلط املایی بود معذرت 💫🤍
نظرتون؟؟؟
۲.۲k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.