رمان ماه من 🌙🙂
part 32
دیانا:
رفتم دم اتاق ارسلان فال گوش ایستادم نیکا رفت دم اتاق متین پانیذم دم اتاق ممد عسل و مهدیسم داشتن نگاه میکردن مامانشون نیاد یهو مچمون رو بگیره
نیکا:بچه ها ۳تاشون تو این اتاقن
با این حرفش من و پانیذ با دو رفتیم دم اتاق متین ایستادیم
متین:من راز دار خوبی نیستم نباید به من بگید خب
ارسلان:خودت هی گفتی بگو بگو خب
ممد:حالا دعوا نکنید چیزی نشده که کسی هم نفهمید
من:چه رازیه مگه
پانیذ:خیلی مهمه که ارسلان اینطوری میکنه لابد
نیکا:ببندین دهنتون رو الان میشنون صدامون رو
یهو در باز شد و ۳ تایی پخش شدیم تو اتاق
مهدیس و عسلم سری فرار کردن رفتن طبقه پایین...
من:چیزه سلام🥺👋🏻
نیکا:😁
پانیذ:🙄🥴
ارسلان:فال گوش وای میستید اره
نیکا و پانیذ:نقشه دیانا بود...
من:آدم فروش های بدبخت
سری از جام بلند شدم گفتم:خب شما هی راز راز میکنید آدم کنجکاو میشه
ارسلان یهو اومد بازوم و گرفت دنبال خودش کشوند
پانیذ:کجااا
ارسلان:دخالت نکنید
من:چیکار میکنی ارسلان به خدا نمیدونستم انقدر برات مهمه دستمو شکوندی
یه لحظه از حرکت ایستاد
ارسلان:میخوای رازمو بدونی
من:اره🙂
ارسلان:پس بیا حرف نزن
همین طوری منو کشید برد توی اتاقش درم بست و قفلش کرد...
من:درو چرا قفل میکنی😥
ارسلان:بهم اعتماد نداری؟
من:دارم🙂
ارسلان:الان بهت بگم رازمو
من:بگو
اومد سمتم منم عقبی رفتم انقدر اومد که خوردم به در یه دستشو گذاشت رو در اون یکی رو گذاشت رو صورتم
ارسلان:رازم اینه...
لبشو گذاشت روی لبم...
انگار برق بهم وصل کردن
قلبم رو هزار میزد
اصلا من کیم اینجا کجاست....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
دیانا:
رفتم دم اتاق ارسلان فال گوش ایستادم نیکا رفت دم اتاق متین پانیذم دم اتاق ممد عسل و مهدیسم داشتن نگاه میکردن مامانشون نیاد یهو مچمون رو بگیره
نیکا:بچه ها ۳تاشون تو این اتاقن
با این حرفش من و پانیذ با دو رفتیم دم اتاق متین ایستادیم
متین:من راز دار خوبی نیستم نباید به من بگید خب
ارسلان:خودت هی گفتی بگو بگو خب
ممد:حالا دعوا نکنید چیزی نشده که کسی هم نفهمید
من:چه رازیه مگه
پانیذ:خیلی مهمه که ارسلان اینطوری میکنه لابد
نیکا:ببندین دهنتون رو الان میشنون صدامون رو
یهو در باز شد و ۳ تایی پخش شدیم تو اتاق
مهدیس و عسلم سری فرار کردن رفتن طبقه پایین...
من:چیزه سلام🥺👋🏻
نیکا:😁
پانیذ:🙄🥴
ارسلان:فال گوش وای میستید اره
نیکا و پانیذ:نقشه دیانا بود...
من:آدم فروش های بدبخت
سری از جام بلند شدم گفتم:خب شما هی راز راز میکنید آدم کنجکاو میشه
ارسلان یهو اومد بازوم و گرفت دنبال خودش کشوند
پانیذ:کجااا
ارسلان:دخالت نکنید
من:چیکار میکنی ارسلان به خدا نمیدونستم انقدر برات مهمه دستمو شکوندی
یه لحظه از حرکت ایستاد
ارسلان:میخوای رازمو بدونی
من:اره🙂
ارسلان:پس بیا حرف نزن
همین طوری منو کشید برد توی اتاقش درم بست و قفلش کرد...
من:درو چرا قفل میکنی😥
ارسلان:بهم اعتماد نداری؟
من:دارم🙂
ارسلان:الان بهت بگم رازمو
من:بگو
اومد سمتم منم عقبی رفتم انقدر اومد که خوردم به در یه دستشو گذاشت رو در اون یکی رو گذاشت رو صورتم
ارسلان:رازم اینه...
لبشو گذاشت روی لبم...
انگار برق بهم وصل کردن
قلبم رو هزار میزد
اصلا من کیم اینجا کجاست....
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۳۴.۴k
۳۱ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.