پارت۱۳
ویو سومی
که یونگی شروع کرد با داد صحبت کردن با اون ادمی که داشت باهاش حرف میزد
-یعنی چیی که محموله ها رو دزدیدن مگه اون بادیگاردا اونجا چیکار میکردن(داد)
بادیگارد:قر..با.ن..ما
-خفه شو (داد)
بعد از حرفش گوشی و قطع کرد که
+حا..لت....خوبه(آروم)
- خفه شو(داد)
دیگه حرف نزدم که از خونه بیرون رفت منم به سمت اتاق خواب رفتم و وارد حموم شدم(توی اتاقشون حموم هست) توی وان نشستم و آب سرد و باز کردم همیشه عادت داشتم اگه کسی باهام بد حرف میزد توی حموم گریه کنم داشتم به رفتارش فکر میکردم قبلاً هم اینجوری بود و هرکاری میکردم سرم داد میزد انقدر فکر کردم که توی حموم خوابم برد.......
ویو یونگی
حرکاتم دست خودم نبود با اینکه سومی تقصیری نداشت اما من سرش داد زدم و ناراحتش کردم به سمت کارخونه رفتم و بعد از رسیدن فهمیدم که بازم کار اون جان عوضی بوده بعد از جمع کردن افراد به سمت خونهی جان حمله کردیم داشتیم باهم میجنگیدیم که وقتی میخواستم به جان شلیک کنم یکی به کتفم تیر زد که روی زانو هام نشستم و کتفم و با دستام گرفتم که جان جلوم ایستاد و
جان:انگار کم آوردی نه دوست قدیمی
- من هیچ وقت کم نمیارم
جان:میدونی دارم تصور میکنم وقتی مردی چطوری سومی و برای خودم کنم
-من هیچ وقت نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته
اسلحه ام و از کمرم در آوردم و به شکمش شلیک کردم که افتاد زمین بعد از اینکه شکسته اش دادیم بادیگاردا منو پیش دکتر بردن بعد از پانسمان کتفم به سمت خونه رفتم وارد شدم ولی کسی نبود نکنه بازم فرار کرد به سمت اتاق رفتم که دیدم توی اتاق کسی نیست ولی شیره آبه حموم بازه به سمت حموم رفتم و در و باز کردم که دیدم سومی توی وان خوابش برده بود چون به کتفم تیر خورده بود نمیتونستم بلندش کنم برای همین آروم از خواب بیدارش کردم و......
ویو سومی
خوابیده بودم که با تکون دادنای کسی بیدار شدم یونگی بود
-پاشو اینجوری مریض میشی
میخواستم یکم اذیتش کنم برای همین گفتم
+........
ادامه دارد
که یونگی شروع کرد با داد صحبت کردن با اون ادمی که داشت باهاش حرف میزد
-یعنی چیی که محموله ها رو دزدیدن مگه اون بادیگاردا اونجا چیکار میکردن(داد)
بادیگارد:قر..با.ن..ما
-خفه شو (داد)
بعد از حرفش گوشی و قطع کرد که
+حا..لت....خوبه(آروم)
- خفه شو(داد)
دیگه حرف نزدم که از خونه بیرون رفت منم به سمت اتاق خواب رفتم و وارد حموم شدم(توی اتاقشون حموم هست) توی وان نشستم و آب سرد و باز کردم همیشه عادت داشتم اگه کسی باهام بد حرف میزد توی حموم گریه کنم داشتم به رفتارش فکر میکردم قبلاً هم اینجوری بود و هرکاری میکردم سرم داد میزد انقدر فکر کردم که توی حموم خوابم برد.......
ویو یونگی
حرکاتم دست خودم نبود با اینکه سومی تقصیری نداشت اما من سرش داد زدم و ناراحتش کردم به سمت کارخونه رفتم و بعد از رسیدن فهمیدم که بازم کار اون جان عوضی بوده بعد از جمع کردن افراد به سمت خونهی جان حمله کردیم داشتیم باهم میجنگیدیم که وقتی میخواستم به جان شلیک کنم یکی به کتفم تیر زد که روی زانو هام نشستم و کتفم و با دستام گرفتم که جان جلوم ایستاد و
جان:انگار کم آوردی نه دوست قدیمی
- من هیچ وقت کم نمیارم
جان:میدونی دارم تصور میکنم وقتی مردی چطوری سومی و برای خودم کنم
-من هیچ وقت نمیزارم همچین اتفاقی بیوفته
اسلحه ام و از کمرم در آوردم و به شکمش شلیک کردم که افتاد زمین بعد از اینکه شکسته اش دادیم بادیگاردا منو پیش دکتر بردن بعد از پانسمان کتفم به سمت خونه رفتم وارد شدم ولی کسی نبود نکنه بازم فرار کرد به سمت اتاق رفتم که دیدم توی اتاق کسی نیست ولی شیره آبه حموم بازه به سمت حموم رفتم و در و باز کردم که دیدم سومی توی وان خوابش برده بود چون به کتفم تیر خورده بود نمیتونستم بلندش کنم برای همین آروم از خواب بیدارش کردم و......
ویو سومی
خوابیده بودم که با تکون دادنای کسی بیدار شدم یونگی بود
-پاشو اینجوری مریض میشی
میخواستم یکم اذیتش کنم برای همین گفتم
+........
ادامه دارد
۴.۱k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.