پارت(¹³)
به تهیونگ نگاه کردم که داشت به توجه میرفت بیرون
بدو بدو رفتم پیشش و از دستش گرفتم
ویو تهیونگ:
وقتی جیمین گفت که دوست پسر ا.ت هست
به زور جلوی خودم رو گرفتم که نرم وسط
این حس ل.عنتی چیه به اون دختر سرکش دارم
دستمو مشت کردم و راه افتادم به بیرون
که یکدفعه حس کردم یکی از لباسم گرفت
برگشتم و با ا.ت ترسیده روبرو شدم
دست مشت شدم باز شد
قلبم چشه؟!!!!
ا.ت: میشه بریم بیرون؟!!!
سرمو تکون دادم همونطور که لباسم رو گرفته بود پشت سرم راه میرفت
لبخند پر رنگی زدم
دیگه طاقتم تموم شد و دستشو گرفتم با تعجب بهم نگاه کرد که لبخند زدم
در رو براش باز کردم با تردید بهم نگاه کرد و توی ماشین نشست
ویو ا.ت:
وقتی رفتم پیش تهیونگ
برگشتم سمت اونها
اوه اوه بدبخت شدم چرا اینجوری نگاه میکنن فکر کنم بدترین انتخاب و کردم
ته دستمو گرفت
هن؟!!!!چی شد!!!
این و.حشی چرا اینقدر جنتلمانه رفتار میکرد
تو ماشین نشست و راه افتاد
تهیونگ: میگم.....
ا.ت: بله؟
تهیونگ: جیمین واقعا دوست پسرته؟
ا.ت: چی!!! نههههه نمیدونم چرا این حرف. رو زد ولی اون دوست پسرم نیست
تهیونگ: پس خوبه ( زیر لب)
ا.ت: چیزی گفتی ؟!
تهیونگ: نه فقط زیادی خوشحالم
دقیقا برای چی خوشحاله ؟!!!!!
بالاخره رسیدیم
پیاده شدیم و به طرف بچه ها رفتیم
همشون بد نگام میکردن
راهنما اومد پیشمون
راهنما: خب بچه ها زیاد چیزی نمیگم میتونید برید حیوانات رو ببینید ولی زیاد دور نشید
خواستم راه بیفتم به طرف قفس ها که........
بدو بدو رفتم پیشش و از دستش گرفتم
ویو تهیونگ:
وقتی جیمین گفت که دوست پسر ا.ت هست
به زور جلوی خودم رو گرفتم که نرم وسط
این حس ل.عنتی چیه به اون دختر سرکش دارم
دستمو مشت کردم و راه افتادم به بیرون
که یکدفعه حس کردم یکی از لباسم گرفت
برگشتم و با ا.ت ترسیده روبرو شدم
دست مشت شدم باز شد
قلبم چشه؟!!!!
ا.ت: میشه بریم بیرون؟!!!
سرمو تکون دادم همونطور که لباسم رو گرفته بود پشت سرم راه میرفت
لبخند پر رنگی زدم
دیگه طاقتم تموم شد و دستشو گرفتم با تعجب بهم نگاه کرد که لبخند زدم
در رو براش باز کردم با تردید بهم نگاه کرد و توی ماشین نشست
ویو ا.ت:
وقتی رفتم پیش تهیونگ
برگشتم سمت اونها
اوه اوه بدبخت شدم چرا اینجوری نگاه میکنن فکر کنم بدترین انتخاب و کردم
ته دستمو گرفت
هن؟!!!!چی شد!!!
این و.حشی چرا اینقدر جنتلمانه رفتار میکرد
تو ماشین نشست و راه افتاد
تهیونگ: میگم.....
ا.ت: بله؟
تهیونگ: جیمین واقعا دوست پسرته؟
ا.ت: چی!!! نههههه نمیدونم چرا این حرف. رو زد ولی اون دوست پسرم نیست
تهیونگ: پس خوبه ( زیر لب)
ا.ت: چیزی گفتی ؟!
تهیونگ: نه فقط زیادی خوشحالم
دقیقا برای چی خوشحاله ؟!!!!!
بالاخره رسیدیم
پیاده شدیم و به طرف بچه ها رفتیم
همشون بد نگام میکردن
راهنما اومد پیشمون
راهنما: خب بچه ها زیاد چیزی نمیگم میتونید برید حیوانات رو ببینید ولی زیاد دور نشید
خواستم راه بیفتم به طرف قفس ها که........
۷.۱k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.