پارت (۸)
پارت (۸)
با جدیت ظاهری مخصوص به خودش این رو گفت و بعد جوری
که انگار هر سری از قصد با اون اسم صداش نمی زنه تا فقط حرص
خوردنهاش رو تماشا کنه توی چشم هاش خیره شد
تانیا بازیگر خوبی بود، به قدری خوب که اگر تهیونگ اون شب،
زمانی که همه خواب بودن و فقط خودش توی حمام بود تصمیم به
دوش گرفتن نمیگرفت، شاید هیچوقت، از جنسیت واقعیش با خبر نمیشد .
_ فعلا سرم شلوغه، باید صبر کنی. چطوره تا اون موقع یکم خودت
رو سرگرم کنی، هوم؟
به نظر پیشنهاد خوبی میومد؛ پس قدم هاش رو به سمت جمعیت
انبوهی که هماهنگ با موسیقی، گاه آروم و گاه به تندی
می رقصیدن برداشت.
رقصیدن همون مهارت مورد علاقه تهیونگ بود که سالهای
زیادی از زندگی ش رو در شهرهای مختلف، صرف یادگیری اون
کرده بود و خیلی وقتها به وسیلهی اون کسب درآمد می کرد،
مثل حاال که با همین قصد، دکمههای پیراهن سفیدش رو همزمان
با برداشتن قدم هاش یکی یکی باز کرد و به سمت میله ی وسط بار
حرکت کرد . قبل از اینکه کارش رو شروع کنه، نگاهی به زمین چوبیِ زیر پاش
انداخت و برای لحظه ای به این فکر کرد که اگر تعادلش رو از
دست بده و از اون باال به پایین پرت شه چقدر درد داره؟ چقدر
آسیب میبینه و چقدر پشیمون میشه؟
چشم هاش رو از زمین گرفت و به باالی میله، جایی که تا چند
دقیقه ی دیگه دور اون پرواز می کرد دوخت. خوب میدونست
اگر به این افکار بی ارزش بها بده، چطور مغزش رو سوراخ
می کنن و چطور احساس زنده بودن رو ازش میدزدن؛ پس
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد، با اعتماد به نفسی
که از جایی میان عمیق ترین الیههای وجودش نشات میگرفت،
اولین حرکتهای ماهرانه ش رو شروع کرد.
هرچند که به هیچ عنوان شبیه دختر ها نبود و بدن مردونه ای داشت؛
اما رگ های دستش، سیکس پکش و پوست گندمی رنگش، اون
رو از هر دختری جذابتر و چشمگیر تر میکرد.
تهیونگ بدون ترس و به تندی دور میله می چرخید و حاال دیگه
این بدنها نبودن که بیوقفه تکون میخوردن و به هر طرف
حرکت میکردن؛ بلکه این چشم ها بودن که روی یک نقطه
متمرکز شده بودن و نمایش رو به روشون رو تحسین می کردن.
تن تهیونگ بیدرنگ، زیباترین نمایشی که یک انسان می تونست
ببینه رو رسم می کرد و باعث طغیان احساسات بیننده ها میشد.
چه کسی حدس میزد پسری به این زیبایی فقط یک کارگر سادهی
کشتی باشه که هر روز صبح خودش رو بین زغال های پرحرارت
غرق می کنه؟ این بی نقصی فقط از یک اشرافزادهی اصیل
برمیومد!
همه دست و سوت میزدن، کالههاشون رو به هوا پرتاب
می کردن، ویسکیها رو همه جا می پاشیدن و در مورد پسر زیبایی
حرف میزدن که در عرض چند دقیقه، جَو بار رو به کُلی تغییر
داده بود.
با جدیت ظاهری مخصوص به خودش این رو گفت و بعد جوری
که انگار هر سری از قصد با اون اسم صداش نمی زنه تا فقط حرص
خوردنهاش رو تماشا کنه توی چشم هاش خیره شد
تانیا بازیگر خوبی بود، به قدری خوب که اگر تهیونگ اون شب،
زمانی که همه خواب بودن و فقط خودش توی حمام بود تصمیم به
دوش گرفتن نمیگرفت، شاید هیچوقت، از جنسیت واقعیش با خبر نمیشد .
_ فعلا سرم شلوغه، باید صبر کنی. چطوره تا اون موقع یکم خودت
رو سرگرم کنی، هوم؟
به نظر پیشنهاد خوبی میومد؛ پس قدم هاش رو به سمت جمعیت
انبوهی که هماهنگ با موسیقی، گاه آروم و گاه به تندی
می رقصیدن برداشت.
رقصیدن همون مهارت مورد علاقه تهیونگ بود که سالهای
زیادی از زندگی ش رو در شهرهای مختلف، صرف یادگیری اون
کرده بود و خیلی وقتها به وسیلهی اون کسب درآمد می کرد،
مثل حاال که با همین قصد، دکمههای پیراهن سفیدش رو همزمان
با برداشتن قدم هاش یکی یکی باز کرد و به سمت میله ی وسط بار
حرکت کرد . قبل از اینکه کارش رو شروع کنه، نگاهی به زمین چوبیِ زیر پاش
انداخت و برای لحظه ای به این فکر کرد که اگر تعادلش رو از
دست بده و از اون باال به پایین پرت شه چقدر درد داره؟ چقدر
آسیب میبینه و چقدر پشیمون میشه؟
چشم هاش رو از زمین گرفت و به باالی میله، جایی که تا چند
دقیقه ی دیگه دور اون پرواز می کرد دوخت. خوب میدونست
اگر به این افکار بی ارزش بها بده، چطور مغزش رو سوراخ
می کنن و چطور احساس زنده بودن رو ازش میدزدن؛ پس
چشمهاش رو بست و نفس عمیقی کشید و بعد، با اعتماد به نفسی
که از جایی میان عمیق ترین الیههای وجودش نشات میگرفت،
اولین حرکتهای ماهرانه ش رو شروع کرد.
هرچند که به هیچ عنوان شبیه دختر ها نبود و بدن مردونه ای داشت؛
اما رگ های دستش، سیکس پکش و پوست گندمی رنگش، اون
رو از هر دختری جذابتر و چشمگیر تر میکرد.
تهیونگ بدون ترس و به تندی دور میله می چرخید و حاال دیگه
این بدنها نبودن که بیوقفه تکون میخوردن و به هر طرف
حرکت میکردن؛ بلکه این چشم ها بودن که روی یک نقطه
متمرکز شده بودن و نمایش رو به روشون رو تحسین می کردن.
تن تهیونگ بیدرنگ، زیباترین نمایشی که یک انسان می تونست
ببینه رو رسم می کرد و باعث طغیان احساسات بیننده ها میشد.
چه کسی حدس میزد پسری به این زیبایی فقط یک کارگر سادهی
کشتی باشه که هر روز صبح خودش رو بین زغال های پرحرارت
غرق می کنه؟ این بی نقصی فقط از یک اشرافزادهی اصیل
برمیومد!
همه دست و سوت میزدن، کالههاشون رو به هوا پرتاب
می کردن، ویسکیها رو همه جا می پاشیدن و در مورد پسر زیبایی
حرف میزدن که در عرض چند دقیقه، جَو بار رو به کُلی تغییر
داده بود.
۹.۳k
۱۵ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.