hi
#تکپارتی_از_شوگا
ویو یونگی
میدونی.... ماه کوچولو ی من قرارمون این نبود قرارمون این نبود انقدر ضعیف باشی... بهم قول داده بودی که کنارم بمونی... تسلیم سختی های دنیا نشی.... درداتو با من تقسیم بشی.... من با تو..... تو عاقل تر از این حرفا بودی هنوزم یادمه روزی که توی سالون عروسی پیچید"عروس وارد میشود"با کت و شلواری که به رنگ مشکی بود به سمتت برگشتم موهای بلندت رو به مدل زیبایی برات بافته بودن رنگ طلایی موهات با لباس عروس و پوست سفیدتو کفش های پاشنه بلندت که توی سالن صداش میپیچید.... میدونی.... هنوزم اولین شبی... که تورو حس کردم رو یادمه... اولین شبی که از برادرت کتک خوردم تا بتونم باهات باشم... هنوزم جای مشتش درد میکنه.... ارزو میکنم هیچوقت نمیدیدمت شاید دختری به زیبایی تو لیاقتش یه ادمی بیشتر از من بود... باید محتاط تر میبودم... نباید ساعت ده شب میرفتم بیرون نباید... نباید نبابد هیچوقت اون روز که بعد ناهار بالا اوردی میرفتیم بیمارستان .... نباید با خودم فکر میکردم میتونم پدر خوبی باشم... همسر خوبی باشم... نباید با فکر اینکه شاید یه سرویس طلا حالت رو بهتر میکنه میرفتم بیرون هنوزم یادمه چی شد
ده جولای بود... ده روز شده بود که یکی از دو قلو ها تو شکمت مرده بود و هنوز باهاش کنار نیومدی گفتم برم یه طلا و خوراکی بگیرم بیارم ده شب اومد بیرون دوازده اومدم خونه هنوز صدام توی گوشم اکو میشه که صدا میزدم ماه کوچولوم؟ مادر ناز؟ الاهه ی من؟ جوابم رو ندادی در زدم و وارد اتاق شدم و ای کاش تو راه تصادف میکردم و اون صحنه رو نمیدیدم.... لباس بارداریت غرق در خون و از رگ دستت خون میومد یعنی از جون خودت و بچه گذشتی؟ یعنی نگفتی قلب یونگی وایمیسته؟ نگفتی یونگی نمیتونه... اشکه ام قطع نمیشد رسوندمت بیمارستان ولی فقط تونستن دختر کوچولوی هفت ماه ی ما رو نجات بدن و تو رو از دست دادم دخترمون رو دادن بغلم و گفتن "قرار نیست مادر داشتن رو حس کنه"جسم بی روحت رو اوردن بیرون پارچه ای ورت بود دخترمون رو انداختم بغل برادرم وپارچه رو از روت کشیدم پزشکا رو کنار زدم لبات سفید چشم هات ی قشنگت بسته موهای بلندت دیگه نمی درخشید؟ یعنی چی؟ تمومه؟ میدونی چقدر شبا منو دخترمون به خاطرت گریه کردیم؟ واقعا چرا؟ نامه ی دو خطی که نوشتی رو انقدر خودمم که صدبار خوندم
*یونگی.... معذرت میخوام.... دیگه نمیتونم با درد نبودن پسرمون که مقصرش من بودم کنار بیام... تقصیر منه که تو پسر نداری... من قاتلم و لیاقت زندگی ندارم اگه دخترمون زنده موند خوب بزرگش کن و ازدواج کن... عاشقتم مرد من:)
چی با خوردن فکر کردی... ازدواج عمرا تو برام الاهه بودی و بس این دختر رو بزرگ میکنم و همیشه کنارش میمونم مادرشو یادش میندازم
ادامه کامنت
ویو یونگی
میدونی.... ماه کوچولو ی من قرارمون این نبود قرارمون این نبود انقدر ضعیف باشی... بهم قول داده بودی که کنارم بمونی... تسلیم سختی های دنیا نشی.... درداتو با من تقسیم بشی.... من با تو..... تو عاقل تر از این حرفا بودی هنوزم یادمه روزی که توی سالون عروسی پیچید"عروس وارد میشود"با کت و شلواری که به رنگ مشکی بود به سمتت برگشتم موهای بلندت رو به مدل زیبایی برات بافته بودن رنگ طلایی موهات با لباس عروس و پوست سفیدتو کفش های پاشنه بلندت که توی سالن صداش میپیچید.... میدونی.... هنوزم اولین شبی... که تورو حس کردم رو یادمه... اولین شبی که از برادرت کتک خوردم تا بتونم باهات باشم... هنوزم جای مشتش درد میکنه.... ارزو میکنم هیچوقت نمیدیدمت شاید دختری به زیبایی تو لیاقتش یه ادمی بیشتر از من بود... باید محتاط تر میبودم... نباید ساعت ده شب میرفتم بیرون نباید... نباید نبابد هیچوقت اون روز که بعد ناهار بالا اوردی میرفتیم بیمارستان .... نباید با خودم فکر میکردم میتونم پدر خوبی باشم... همسر خوبی باشم... نباید با فکر اینکه شاید یه سرویس طلا حالت رو بهتر میکنه میرفتم بیرون هنوزم یادمه چی شد
ده جولای بود... ده روز شده بود که یکی از دو قلو ها تو شکمت مرده بود و هنوز باهاش کنار نیومدی گفتم برم یه طلا و خوراکی بگیرم بیارم ده شب اومد بیرون دوازده اومدم خونه هنوز صدام توی گوشم اکو میشه که صدا میزدم ماه کوچولوم؟ مادر ناز؟ الاهه ی من؟ جوابم رو ندادی در زدم و وارد اتاق شدم و ای کاش تو راه تصادف میکردم و اون صحنه رو نمیدیدم.... لباس بارداریت غرق در خون و از رگ دستت خون میومد یعنی از جون خودت و بچه گذشتی؟ یعنی نگفتی قلب یونگی وایمیسته؟ نگفتی یونگی نمیتونه... اشکه ام قطع نمیشد رسوندمت بیمارستان ولی فقط تونستن دختر کوچولوی هفت ماه ی ما رو نجات بدن و تو رو از دست دادم دخترمون رو دادن بغلم و گفتن "قرار نیست مادر داشتن رو حس کنه"جسم بی روحت رو اوردن بیرون پارچه ای ورت بود دخترمون رو انداختم بغل برادرم وپارچه رو از روت کشیدم پزشکا رو کنار زدم لبات سفید چشم هات ی قشنگت بسته موهای بلندت دیگه نمی درخشید؟ یعنی چی؟ تمومه؟ میدونی چقدر شبا منو دخترمون به خاطرت گریه کردیم؟ واقعا چرا؟ نامه ی دو خطی که نوشتی رو انقدر خودمم که صدبار خوندم
*یونگی.... معذرت میخوام.... دیگه نمیتونم با درد نبودن پسرمون که مقصرش من بودم کنار بیام... تقصیر منه که تو پسر نداری... من قاتلم و لیاقت زندگی ندارم اگه دخترمون زنده موند خوب بزرگش کن و ازدواج کن... عاشقتم مرد من:)
چی با خوردن فکر کردی... ازدواج عمرا تو برام الاهه بودی و بس این دختر رو بزرگ میکنم و همیشه کنارش میمونم مادرشو یادش میندازم
ادامه کامنت
۷۲۵
۰۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.