pawn/پارت ۱۰۶
جلوی عمارت که رسیدن ا/ت یه دفعه ماشینو نگه داشت... از چیزی که میدید متعجب بود... تهیونگ جلوی خونه ایستاده بود... این بار پیاده!
یوجین با دیدنش از توی ماشین یهو خندید و گفت: مامی... دوستم اومده... گفته بود میاد بازی کنیم... یوجین به ا/ت که بُهت زده به جلو خیره شده بود گفت: مامی... کمربندمو باز کن برم پیشش...
ا/ت چاره ای نداشت جز اینکه این کارو بکنه... کمربندشو باز کرد و اول خودش پیاده شد... بعد یوجین رو پایین آورد...
یوجین به سمت تهیونگ دوید... تهیونگ آغوششو باز کرد و بغلش کرد... روبروی ا/ت ایستاد و به ا/ت چشم دوخت... و گفت: به قولم عمل کردم یوجین... اومدم باهات بازی کنم...
ا/ت آب دهنشو قورت داد... توی شرایط سختی قرار گرفته بود... ولی اصلا قصد گفتن حقیقت رو به تهیونگ نداشت... چون نمیخواست یوجین رو ازش بگیره...
یوجین به ا/ت نگاهی کرد و گفت: مامی... میشه با تهیونگ بازی کنم؟...
ا/ت با اینکه راضی نبود گفت: آره دخترم...
با عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد و گفت: میتونی بیای توی حیاط و پیش یوجین باشی...
و بعد به سمت حیاط رفت...
تهیونگ هم با یوجین دنبال ا/ت رفتن...
توی حیاط تهیونگ یوجین رو روی زمین گذاشت... یوجین با خنده گفت: تهیونگ بدو بریم تاب بازی... حیاط پشتی تاب دارم
-باشه عزیزم... اومدم...
ا/ت داشت به سمت خونه میرفت که تهیونگ مچ دستشو گرفت... ا/ت برگشت و نگاهش کرد... تهیونگ گفت: منتظرم... شناسنامشو بیار...
ا/ت دستشو کشید... و گفت: فقط امروز! این آخرین باریه که اطراف منو دخترم میای!...
و بعد به سمت عمارت رفت...
تهیونگ دنبال یوجین رفت...
یوجین کنار تاب ایستاده بود و گفت: لطفا منو بزار روی تاب...
تهیونگ بغلش کرد و روی تاب گذاشتش... پشت سرش ایستاد و آروم شروع به تاب دادنش کرد...
از یوجین پرسید: دوست کوچولوی من... تو در مورد پدرت چی میدونی؟
-من هیچی نمیدونم... تا حالا ندیدمش... ولی خیلی دوس دارم ببینمش
-یعنی پدرت توی آمریکا یه بارم نیومد دیدنت؟
-کی گفته اون آمریکاس؟
-نیست؟
-نمیدونم... ولی اگه اونجا بود میومد منو ببینه... مامی گفت اون خیلی دوره!...
تهیونگ از حرفای یوجین بیشتر به شک افتاد... حالا دیگه مطمئن بود که ا/ت داره یه چیزاییو ازش مخفی میکنه!...
*********************************************
ا/ت شناسنامه ی یوجین رو برداشت و میخواست به تهیونگ نشون بده... مجبور بود اینکارو بکنه تا تهیونگ دست از سرشون برداره... وقتی داشت از پله ها پایین میومد تا به حیاط بره با دوهی مواجه شد... مادرش سراسیمه سمتش اومد و گفت: ا/ت... باورم نمیشه... کسی که از پنجره دیدم تهیونگه؟
-بله... خودشه!
-چرا اینجاس؟
-بعدا براتون توضیح میدم...
ا/ت به سمت حیاط رفت... داشت حرفایی که با خودش برنامه ریزی کرده بود رو مرور میکرد تا بدونه چی به تهیونگ بگه...
وقتی توی حیاط رسید تهیونگ رو صدا زد... تهیونگ سمتش اومد... و از یوجین دور شد...
ا/ت شناسنامه رو توی دستش داشت... اونو سمت تهیونگ گرفت و گفت: بگیر!...
تهیونگ قبل اینکه شناسنامه رو بگیره گفت: تو که گفتی همسرت آمریکایی بوده... پس چرا یوجین میگه نیست؟...
ا/ت با عصبانیت دستشو عقب کشید و شناسنامه رو نداد... و گفت: تو از یه بچه حرف میکشی؟ برای همین به دخترم نزدیک شدی ؟!!!!!!
یوجین با دیدنش از توی ماشین یهو خندید و گفت: مامی... دوستم اومده... گفته بود میاد بازی کنیم... یوجین به ا/ت که بُهت زده به جلو خیره شده بود گفت: مامی... کمربندمو باز کن برم پیشش...
ا/ت چاره ای نداشت جز اینکه این کارو بکنه... کمربندشو باز کرد و اول خودش پیاده شد... بعد یوجین رو پایین آورد...
یوجین به سمت تهیونگ دوید... تهیونگ آغوششو باز کرد و بغلش کرد... روبروی ا/ت ایستاد و به ا/ت چشم دوخت... و گفت: به قولم عمل کردم یوجین... اومدم باهات بازی کنم...
ا/ت آب دهنشو قورت داد... توی شرایط سختی قرار گرفته بود... ولی اصلا قصد گفتن حقیقت رو به تهیونگ نداشت... چون نمیخواست یوجین رو ازش بگیره...
یوجین به ا/ت نگاهی کرد و گفت: مامی... میشه با تهیونگ بازی کنم؟...
ا/ت با اینکه راضی نبود گفت: آره دخترم...
با عصبانیت به تهیونگ نگاه کرد و گفت: میتونی بیای توی حیاط و پیش یوجین باشی...
و بعد به سمت حیاط رفت...
تهیونگ هم با یوجین دنبال ا/ت رفتن...
توی حیاط تهیونگ یوجین رو روی زمین گذاشت... یوجین با خنده گفت: تهیونگ بدو بریم تاب بازی... حیاط پشتی تاب دارم
-باشه عزیزم... اومدم...
ا/ت داشت به سمت خونه میرفت که تهیونگ مچ دستشو گرفت... ا/ت برگشت و نگاهش کرد... تهیونگ گفت: منتظرم... شناسنامشو بیار...
ا/ت دستشو کشید... و گفت: فقط امروز! این آخرین باریه که اطراف منو دخترم میای!...
و بعد به سمت عمارت رفت...
تهیونگ دنبال یوجین رفت...
یوجین کنار تاب ایستاده بود و گفت: لطفا منو بزار روی تاب...
تهیونگ بغلش کرد و روی تاب گذاشتش... پشت سرش ایستاد و آروم شروع به تاب دادنش کرد...
از یوجین پرسید: دوست کوچولوی من... تو در مورد پدرت چی میدونی؟
-من هیچی نمیدونم... تا حالا ندیدمش... ولی خیلی دوس دارم ببینمش
-یعنی پدرت توی آمریکا یه بارم نیومد دیدنت؟
-کی گفته اون آمریکاس؟
-نیست؟
-نمیدونم... ولی اگه اونجا بود میومد منو ببینه... مامی گفت اون خیلی دوره!...
تهیونگ از حرفای یوجین بیشتر به شک افتاد... حالا دیگه مطمئن بود که ا/ت داره یه چیزاییو ازش مخفی میکنه!...
*********************************************
ا/ت شناسنامه ی یوجین رو برداشت و میخواست به تهیونگ نشون بده... مجبور بود اینکارو بکنه تا تهیونگ دست از سرشون برداره... وقتی داشت از پله ها پایین میومد تا به حیاط بره با دوهی مواجه شد... مادرش سراسیمه سمتش اومد و گفت: ا/ت... باورم نمیشه... کسی که از پنجره دیدم تهیونگه؟
-بله... خودشه!
-چرا اینجاس؟
-بعدا براتون توضیح میدم...
ا/ت به سمت حیاط رفت... داشت حرفایی که با خودش برنامه ریزی کرده بود رو مرور میکرد تا بدونه چی به تهیونگ بگه...
وقتی توی حیاط رسید تهیونگ رو صدا زد... تهیونگ سمتش اومد... و از یوجین دور شد...
ا/ت شناسنامه رو توی دستش داشت... اونو سمت تهیونگ گرفت و گفت: بگیر!...
تهیونگ قبل اینکه شناسنامه رو بگیره گفت: تو که گفتی همسرت آمریکایی بوده... پس چرا یوجین میگه نیست؟...
ا/ت با عصبانیت دستشو عقب کشید و شناسنامه رو نداد... و گفت: تو از یه بچه حرف میکشی؟ برای همین به دخترم نزدیک شدی ؟!!!!!!
۳۳.۴k
۱۴ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.