طلسم شده پارت (۴)
دوباره منو به یتیم خونه برگردوندن
شب شده بود زنه اومد و همه بچه هارو به اتاق هاشون برد و همه چراغ هارو خاموش کرد
از سردرد خوابم نمیبرد سرم حسابی درد میکرد .
همینطور که از سردرد ناله میکردم یادم به وقتی افتاد که پدر مادرم پیشم بودن اشکام بی اختیار سرازیر شدند یادمه هر روز با بابام تمرین تیر اندازی میکردم کلاس های رزمی میرفتم با مامانم آشپزی میکردم ولی از دست برادر های بابام در امان نبودیم به خاطر اوش شرط مسخره بینشون ، زندگیمون از هم پاشی .
بابام برای دفاع از ما کشته شد مامانم برای اینکه من در امان باشم منو به یتیم خونه فرستاد و تظاهر کرد منم به همراه بابام کشته شدم و الان حتی نمیدونم مامانم زنده اس یا ن اشکام تبدیل به صدای بلند گریه شد .
حلقه شدن دست های ی نفر رو دورم احساس کردم
النا: هیشششش همه چی درست میشه
با حرف های النا آروم گرفتم و خوابم برد
صبح شده بود همه به سمت طبقه پایین میرفتن تا صبحانه بخورند منم صبح با النا رفتم طبقه پایین ظرف هامون رو پر کردیم و میخواستیم بخوریم که یه خانمی اومد گفت :بیا بریم دفتر مدیر، باهات کار داره
پاشدم که با اون خانمه به دفتر مدیر برم که النا درگوشم گفت که مثل دفعه قبل باهاش دهن به دهن نشم
خانمه: سریع باش
ا/ت: اومدم( با حرص )
رفتیم طبقه پایین . قبل از اینکه وارد بشیم در زدیم
مدیر : بیا تو
خانمه: ببخشید مزاحم شدم ا/ت رو آوردم
مدیر : ممنون می تونی بری
زنه منو هل داد تو دفتر مدیر و خودش رفت
مدیر : بشین
منم روی صندلی کنار میز مدیر نشستم روبه روم رو نگاه کردم یه پسر جذاب با کت و شلوار شیک و گرون قیمت رو به روم نشسته
مدیر: ایشون آقای پارک جیمین هستن و میخوان سرپرستی شمارو به عهده بگیرن
ا/ت: اوه واقعا ولی میشه بپرسم چرا اصلا فکر کردین من الان ۱۶ سالمه و الان ای آقایی که میخوان سرپرستی منو به عهده بگیرن فاصله سنی چندانی با من ندارن
مثلا الان میخواد با من چی کار کنه
جیمین (با خودش) : چقدر این زر میزنه یه لحظه نمیبنده آدم حرف بزنه 😐
مدیر: ا/ت به قول خودت ۱۶ سالته ولی یه ذره ادب نداری ..اوففف... بگذریم آقای پارک ۵ روز فرصت داده باهاش به خونش بری بعد برمیگردید اینجا فرم رضایت و..... رو امضا میکنید
برای تویی که اینجا متنفری فرصت خوبی میشه
لایک و فالو لطفا🤍🙏
شب شده بود زنه اومد و همه بچه هارو به اتاق هاشون برد و همه چراغ هارو خاموش کرد
از سردرد خوابم نمیبرد سرم حسابی درد میکرد .
همینطور که از سردرد ناله میکردم یادم به وقتی افتاد که پدر مادرم پیشم بودن اشکام بی اختیار سرازیر شدند یادمه هر روز با بابام تمرین تیر اندازی میکردم کلاس های رزمی میرفتم با مامانم آشپزی میکردم ولی از دست برادر های بابام در امان نبودیم به خاطر اوش شرط مسخره بینشون ، زندگیمون از هم پاشی .
بابام برای دفاع از ما کشته شد مامانم برای اینکه من در امان باشم منو به یتیم خونه فرستاد و تظاهر کرد منم به همراه بابام کشته شدم و الان حتی نمیدونم مامانم زنده اس یا ن اشکام تبدیل به صدای بلند گریه شد .
حلقه شدن دست های ی نفر رو دورم احساس کردم
النا: هیشششش همه چی درست میشه
با حرف های النا آروم گرفتم و خوابم برد
صبح شده بود همه به سمت طبقه پایین میرفتن تا صبحانه بخورند منم صبح با النا رفتم طبقه پایین ظرف هامون رو پر کردیم و میخواستیم بخوریم که یه خانمی اومد گفت :بیا بریم دفتر مدیر، باهات کار داره
پاشدم که با اون خانمه به دفتر مدیر برم که النا درگوشم گفت که مثل دفعه قبل باهاش دهن به دهن نشم
خانمه: سریع باش
ا/ت: اومدم( با حرص )
رفتیم طبقه پایین . قبل از اینکه وارد بشیم در زدیم
مدیر : بیا تو
خانمه: ببخشید مزاحم شدم ا/ت رو آوردم
مدیر : ممنون می تونی بری
زنه منو هل داد تو دفتر مدیر و خودش رفت
مدیر : بشین
منم روی صندلی کنار میز مدیر نشستم روبه روم رو نگاه کردم یه پسر جذاب با کت و شلوار شیک و گرون قیمت رو به روم نشسته
مدیر: ایشون آقای پارک جیمین هستن و میخوان سرپرستی شمارو به عهده بگیرن
ا/ت: اوه واقعا ولی میشه بپرسم چرا اصلا فکر کردین من الان ۱۶ سالمه و الان ای آقایی که میخوان سرپرستی منو به عهده بگیرن فاصله سنی چندانی با من ندارن
مثلا الان میخواد با من چی کار کنه
جیمین (با خودش) : چقدر این زر میزنه یه لحظه نمیبنده آدم حرف بزنه 😐
مدیر: ا/ت به قول خودت ۱۶ سالته ولی یه ذره ادب نداری ..اوففف... بگذریم آقای پارک ۵ روز فرصت داده باهاش به خونش بری بعد برمیگردید اینجا فرم رضایت و..... رو امضا میکنید
برای تویی که اینجا متنفری فرصت خوبی میشه
لایک و فالو لطفا🤍🙏
۳.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.