پارت۵۴(هر یه نفر که فالوم کنه یه پارت جاییزه میدم)
بدون اين که منتظر عزيز بمونم پريدم تو. پرادوي مشکي نيما هم کنار بي ام و ماني پارک شده بود و من مطمئن شدم که اون هم حضور داره. حياط بزرگ و پر دار و درختشون رو سريع طي کردم و به در شيشه اي رسيدم. در کمال تعجب متوجه شدم که نيما پشت شيشه ها ايستاده و به من زل زده و در آرامش چايي مي نوشه. وقتي فهميد متوجه نگاهش شدم، سري تکون داد و عقب رفت. در رو باز کردم و گفتم:
ـ سلام بر همگي! من اومدم.
نيما و مادر ماني (تهمينه جون) که زن خوش سيما و مهربوني بود، بلند شد و در حالي که به روم آغوش باز کرده بود، گفت:
ـ خوش اومدي دختر گلم.
توي بغل مهربونش فرو رفتم و لحظاتي باقي موندم. چه قدر دلم مي خواست مادرم زنده بود و اين جوري بغلم مي کرد. خودش هم فهميده بود چه حالي دارم که محکم من و توي بغلش گرفته بود و مي فشرد. شالم از سرم افتاده بود سر شونه ام و تهمينه جون به نرمي موهام رو نوازش مي کرد. صداي اعتراض نيما بلند شد:
ـ اوه مامان! چند ساله نديديش؟ حالا فکر مي کنه چه تحفه اي هم هست! همين کارا رو مي کنين که هي برامون طاقچه بالا مي ذاره ديگه. اصلا شده يه بار افتخار بده بياد خونه مون؟
از بغل تهمينه جون اومدم بيرون و در حالي که چپ چپ به ماني نگاه مي کردم گفتم:
ـ تا وقتي يه عزب اوقلي عين تو توي اون خونه راه مي ره، من پامم اون جا نمي ذارم!
ـ آهان! واقعاً چه دليل خوبي. شايد من بخوام تا آخر عمر يالغوز بمونم، اون وقت توام هيچ وقت نمياي اون جا؟
بدون اين که جواب نيما رو بدم، مشغول سلام و احوال پرسي با بقيه شدم. نيما هم لم داد روي مبل و با چشماش مشغول کاويدن من از نوک انگشت پا تا فرق سرم شد. از خودم مطمئن بودم. سارافون مشکي رنگي پوشيده بودم با بلوز مشکي و گردنبند مرواريدم را هم دور گردنم بسته بودم. نيما به صندلي کنارش اشاره کرد و گفت:
ـ بيا بشين اين جا ببينمت وروجک.
ـ ديدن دارم؟
ـ سلام بر همگي! من اومدم.
نيما و مادر ماني (تهمينه جون) که زن خوش سيما و مهربوني بود، بلند شد و در حالي که به روم آغوش باز کرده بود، گفت:
ـ خوش اومدي دختر گلم.
توي بغل مهربونش فرو رفتم و لحظاتي باقي موندم. چه قدر دلم مي خواست مادرم زنده بود و اين جوري بغلم مي کرد. خودش هم فهميده بود چه حالي دارم که محکم من و توي بغلش گرفته بود و مي فشرد. شالم از سرم افتاده بود سر شونه ام و تهمينه جون به نرمي موهام رو نوازش مي کرد. صداي اعتراض نيما بلند شد:
ـ اوه مامان! چند ساله نديديش؟ حالا فکر مي کنه چه تحفه اي هم هست! همين کارا رو مي کنين که هي برامون طاقچه بالا مي ذاره ديگه. اصلا شده يه بار افتخار بده بياد خونه مون؟
از بغل تهمينه جون اومدم بيرون و در حالي که چپ چپ به ماني نگاه مي کردم گفتم:
ـ تا وقتي يه عزب اوقلي عين تو توي اون خونه راه مي ره، من پامم اون جا نمي ذارم!
ـ آهان! واقعاً چه دليل خوبي. شايد من بخوام تا آخر عمر يالغوز بمونم، اون وقت توام هيچ وقت نمياي اون جا؟
بدون اين که جواب نيما رو بدم، مشغول سلام و احوال پرسي با بقيه شدم. نيما هم لم داد روي مبل و با چشماش مشغول کاويدن من از نوک انگشت پا تا فرق سرم شد. از خودم مطمئن بودم. سارافون مشکي رنگي پوشيده بودم با بلوز مشکي و گردنبند مرواريدم را هم دور گردنم بسته بودم. نيما به صندلي کنارش اشاره کرد و گفت:
ـ بيا بشين اين جا ببينمت وروجک.
ـ ديدن دارم؟
۱.۹k
۲۳ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.