پارت چهار
خانواده ناجی شامل زن و مرد، نوه و مادرش و پدرش، دایی نوه و همسرش می شد. با دیدن آنها به آن سمت دویدن. زن وحشت زده پرسید:
- تو اونجا چیکار می کنی؟!
کودک با بیخیالی و حتی خوشحالی پاسخ داد:
- مامانم ما را اینجا گذاشت.
مرد پرسید؛
- مگه جز تو کسی اونجا هست؟!
- آره مامان بزرگم هم اینجاست.
نوه که هم سن و سال کودک بود متعجب پرسید:
- شما چطور بالا رفتین؟
مادرش بی توجه به او خشمگین رو به همسر کرد.
- به آتش نشانی زنگ بزن.
دایی گفت:
- پلیس هم.
همسر زنگ زد و همسر دایی رو به کودک گفت:
- نگران نباش الان می رسن و سالم پایین میارنتون. می تونم مامان بزرگت رو ببینم.
مادر سعی کرد خود را به آن سمت بکشد. از آمدن ناجی آنچنان خوشحال بود که آرام آرام اشک می ریخت. به مقابل در رسید. زن که او را همسن خود دید از آنچه فهمیده بود بر آنها گذشته به گریه افتاد و مرد سعی در دلداریش داشت. نوه پرسید:
- دخترتون کجاست؟
سوال وی، سوال تمامی آنان بود. مادر بغض کرد و گفت:
- دخترم رفته.
کودک با خوشحالی اضاف کرد:
- به خونه مون برگشته، ما رو یادش رفته.
مادر به گریه افتاد و مادر و پدر نوه نیست به همراهش شروع به اشک ریختن کردن. کودک مادذ را دلداری داد:
- گریه نکنید! الان پیش مامانم می ریم.
از سخنان کودک دایی و همسرش نیز به گریه افتادن. کودکان نمی فهمیدن اشک بزرگان از چیست. ماشین سرخ آتش نشان و سفید پلیس رسید. سروان در حال پرسش و پاسخ از خانواده ناجی بود و آتش نشان ها نیز با نردبان بالا رفتن و کودک و سپس مادر را پایین آوردن. حتی آنان نیز اشک می ریختن.
سروان نمی دانست چطور از این مادر غم دیده سوال کند یا کودک شاد را با حقیقت رو به رو سازد. با نرمی مادر را سوال کرد:
- عکسی از دخترتون دارین؟
مادر دست به سوی گریه انتهای روسری اش برد. عکسی کوچک از دخترش داشت که همیشه نزدیک قلبش بماند اما مادر جوان این را نمی دانست که اگر می دانست هنگام ترک کردن آنان عکس را نیز با خود می برد. سروان نگاهی به چهره انداخت و رو به سرباز همراهش گفت:
- خانم و بچه رو به اداره ببرین.
سرباز به آنان کمک کرد تا سوار ماشین بشوند. راه برای کودک که در همین زمان کوتاه دلتنگ مادر خویش شده بود بسیار طولانی می آمد اما هنگامی که بجای خانه، اداره را در مقابل خود دید برایش ناگوار آمد.
- اینجا کجاست؟ خونه بریم.
سروان دستی روی سر کودک کشید.
- به مامانت زنگ می زنیم اینجا دنبالتون بیاد.
آنها را به داخل بردن. هر کسی که ماجرا کودک و مادر را می شنید منقلب می شد و نگاه هایشان بر روی صورت کوچک کودک و چروک مادر او را به یاد زمانی می انداخت که به فکر لباس و صورت تمیز دخترش بود تا نگاهی او را تحقیر مسازد. عکس بر صفحه نمایش با تمامی اطلاعات دختر پیدا شد
- تو اونجا چیکار می کنی؟!
کودک با بیخیالی و حتی خوشحالی پاسخ داد:
- مامانم ما را اینجا گذاشت.
مرد پرسید؛
- مگه جز تو کسی اونجا هست؟!
- آره مامان بزرگم هم اینجاست.
نوه که هم سن و سال کودک بود متعجب پرسید:
- شما چطور بالا رفتین؟
مادرش بی توجه به او خشمگین رو به همسر کرد.
- به آتش نشانی زنگ بزن.
دایی گفت:
- پلیس هم.
همسر زنگ زد و همسر دایی رو به کودک گفت:
- نگران نباش الان می رسن و سالم پایین میارنتون. می تونم مامان بزرگت رو ببینم.
مادر سعی کرد خود را به آن سمت بکشد. از آمدن ناجی آنچنان خوشحال بود که آرام آرام اشک می ریخت. به مقابل در رسید. زن که او را همسن خود دید از آنچه فهمیده بود بر آنها گذشته به گریه افتاد و مرد سعی در دلداریش داشت. نوه پرسید:
- دخترتون کجاست؟
سوال وی، سوال تمامی آنان بود. مادر بغض کرد و گفت:
- دخترم رفته.
کودک با خوشحالی اضاف کرد:
- به خونه مون برگشته، ما رو یادش رفته.
مادر به گریه افتاد و مادر و پدر نوه نیست به همراهش شروع به اشک ریختن کردن. کودک مادذ را دلداری داد:
- گریه نکنید! الان پیش مامانم می ریم.
از سخنان کودک دایی و همسرش نیز به گریه افتادن. کودکان نمی فهمیدن اشک بزرگان از چیست. ماشین سرخ آتش نشان و سفید پلیس رسید. سروان در حال پرسش و پاسخ از خانواده ناجی بود و آتش نشان ها نیز با نردبان بالا رفتن و کودک و سپس مادر را پایین آوردن. حتی آنان نیز اشک می ریختن.
سروان نمی دانست چطور از این مادر غم دیده سوال کند یا کودک شاد را با حقیقت رو به رو سازد. با نرمی مادر را سوال کرد:
- عکسی از دخترتون دارین؟
مادر دست به سوی گریه انتهای روسری اش برد. عکسی کوچک از دخترش داشت که همیشه نزدیک قلبش بماند اما مادر جوان این را نمی دانست که اگر می دانست هنگام ترک کردن آنان عکس را نیز با خود می برد. سروان نگاهی به چهره انداخت و رو به سرباز همراهش گفت:
- خانم و بچه رو به اداره ببرین.
سرباز به آنان کمک کرد تا سوار ماشین بشوند. راه برای کودک که در همین زمان کوتاه دلتنگ مادر خویش شده بود بسیار طولانی می آمد اما هنگامی که بجای خانه، اداره را در مقابل خود دید برایش ناگوار آمد.
- اینجا کجاست؟ خونه بریم.
سروان دستی روی سر کودک کشید.
- به مامانت زنگ می زنیم اینجا دنبالتون بیاد.
آنها را به داخل بردن. هر کسی که ماجرا کودک و مادر را می شنید منقلب می شد و نگاه هایشان بر روی صورت کوچک کودک و چروک مادر او را به یاد زمانی می انداخت که به فکر لباس و صورت تمیز دخترش بود تا نگاهی او را تحقیر مسازد. عکس بر صفحه نمایش با تمامی اطلاعات دختر پیدا شد
۹.۳k
۰۴ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.