↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟿
لونا با گرفتن دست کسی که پدرش بود به سمت مادرش میرفت
ا.ت با عجله اومد پیشش و بغلش کرد
ا.ت:لونااا مامانی کجا بودی؟
با گریه اینو گفت و بوسه ای روی گونه های لونا گذاشت
لونا مامانشو بغل کرد و گفت
لونا:این بابای منه؟
ا.ت استرس گرفته بود،نمیدونست چی بگه
لونا رو گذاشت پایین و به کوک نگاه کرد
لونا دوباره سوالشو پرسید
لونا:مامان،این آقاعه راست میگه؟
ا.ت فقط داشت به این فکر میکرد که کوک چرا لونا رو دزدید
با عصبانیت گفت
ا.ت:چرا لونا رو دزدیدی؟
کوک جوابی نداد،چون واقعا هم جوابی نداشت
کوک:میشه ببخشیم؟
با مظلومیت تمام این جمله رو گفت و منتظر حرف ا.ت موند
ا.ت:وای خدا،چقدر خودخواهی نه معلومه که نه
و ادامه داد
ا.ت:فکر نکن اون کارایی که باهام کردی رو یادم میره
کوک همینطور ساکت داشت به حرف های ا.ت گوش میکرد
باید واقعیت رو میگفت،حق با ا.ت بود
کوک:حق باتوعه،ولی میشه دوباره مثل قبل بشیم؟
ا.ت بدون هیچ جوابی لونا رو بغل کرد و سوار ماشینش شد و رفت
حالا کوک مونده بود و یه قلبی که داره از درد میمیره
با اشکای فراوان به سمت خونه اش رفت
زنگ زد با جیمین و تهیونگ و ته یان
تا یکم باهاشون حرف بزنه
حالا منتظر این مونده بود که دوستاش بیان....ادامه دارد
شرط ندارهههه
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟿
لونا با گرفتن دست کسی که پدرش بود به سمت مادرش میرفت
ا.ت با عجله اومد پیشش و بغلش کرد
ا.ت:لونااا مامانی کجا بودی؟
با گریه اینو گفت و بوسه ای روی گونه های لونا گذاشت
لونا مامانشو بغل کرد و گفت
لونا:این بابای منه؟
ا.ت استرس گرفته بود،نمیدونست چی بگه
لونا رو گذاشت پایین و به کوک نگاه کرد
لونا دوباره سوالشو پرسید
لونا:مامان،این آقاعه راست میگه؟
ا.ت فقط داشت به این فکر میکرد که کوک چرا لونا رو دزدید
با عصبانیت گفت
ا.ت:چرا لونا رو دزدیدی؟
کوک جوابی نداد،چون واقعا هم جوابی نداشت
کوک:میشه ببخشیم؟
با مظلومیت تمام این جمله رو گفت و منتظر حرف ا.ت موند
ا.ت:وای خدا،چقدر خودخواهی نه معلومه که نه
و ادامه داد
ا.ت:فکر نکن اون کارایی که باهام کردی رو یادم میره
کوک همینطور ساکت داشت به حرف های ا.ت گوش میکرد
باید واقعیت رو میگفت،حق با ا.ت بود
کوک:حق باتوعه،ولی میشه دوباره مثل قبل بشیم؟
ا.ت بدون هیچ جوابی لونا رو بغل کرد و سوار ماشینش شد و رفت
حالا کوک مونده بود و یه قلبی که داره از درد میمیره
با اشکای فراوان به سمت خونه اش رفت
زنگ زد با جیمین و تهیونگ و ته یان
تا یکم باهاشون حرف بزنه
حالا منتظر این مونده بود که دوستاش بیان....ادامه دارد
شرط ندارهههه
۲۰.۸k
۱۸ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.