فیک تهیونگ ( عشق+بی انتها)p62
هیناه
این یوری هم وقت گیر آورده بود واسه بیرون رفتن ، آخه ساعت دوازده شب ؟ حتماً پیشِ خودش فکر میکنه همون دختره بیست ساله سر خوشیم که ساعت یک شب آویزونش میشدم تا بریم بیرونو برام پیتزا پیدا کنه...نمیدونه تو این پنج سال دو برابره سنم بزرگتر شدم.
با همین فکر رسیدم به پایین پله ها
_مراقب باشین دیر وقته
یوری خیال مامانو راحت کرد و از خونه زدیم بیرون
همین که سوار ماشینش شدیم گفت: کجا بریم؟
کلافه گفتم: نمیدونم،این موقع شب کجا میشه رفت؟
دستشو گذاشت روی فرمونو بعده چند ثانیه فکر کردن گفت: همونجایی که همیشه تو این ساعتا میرفتیم
خیلی وقت بود نرفته بودمو حتی نمیدونستم هنوزم اونجاست یا نه
لبخندی زدمو حرفشو تایید کردم
فکرم پیشِ تهیونگ بود...نگران،دلتنگ و پشیمون از اینکه چرا صبح اونطوری باهاش حرف زدم
وقتی رسیدیم به مقصد با دیدن همون کافهای که ظاهره یه کلبه چوبی رو داشت به کلی همه چیز یادم رفت.
با لبخنده دندون نمایی پیاده شدم از ماشین و همراه یوری رفتیم داخل
کسی نبود جز یه زوج که یه گوشه ای نشسته بودن،صدای موزیک لایتو صدای دلنشین و آروم خواننده که کل این فضای چوبی رو در برگرفته بود هارمونی خوبی ایجاد کرده بود
با دقت به اطراف نگاه کردم،هیچ چیز تغییر نکرده بودم..هیچی
_دید زدنت تموم شد ؟
خنده آرومی کردمو گفتم : دلم واسه اینجا تنگ شده بود خب
یه لبخنده مهربونی زد و به اطراف چشم دوخت
_یوری؟هیناه؟ خودتونید بچه ها ؟
با صدای آشنایی دنبال صاحبش چشم چرخوندم که چشمم به خاله یونا خورد...هنوزم همون بود هیچ تغییر نکرده بود
_خاله یونااااا
رفتم سمتشو بغلش کردم
_عزیزم خوش اومدی
بعده کلی احوالپرسی و ناراحتیه خاله که چرا این همه مدت نبودیم وقتمون گذشت
_هنوزم به هم خیلی میاین
ای خدا این زن هیچوقت از این کارش دست نکشید همش میچسبوندمون به هم
_نه خاله این حرفا چیه
_جدی میگم دخترم..خب حالا بیخیال اینا از خودتون بگین
کلی گفتیم و خندیدیم و از خودمون تعریف کردیم
این یوری هم وقت گیر آورده بود واسه بیرون رفتن ، آخه ساعت دوازده شب ؟ حتماً پیشِ خودش فکر میکنه همون دختره بیست ساله سر خوشیم که ساعت یک شب آویزونش میشدم تا بریم بیرونو برام پیتزا پیدا کنه...نمیدونه تو این پنج سال دو برابره سنم بزرگتر شدم.
با همین فکر رسیدم به پایین پله ها
_مراقب باشین دیر وقته
یوری خیال مامانو راحت کرد و از خونه زدیم بیرون
همین که سوار ماشینش شدیم گفت: کجا بریم؟
کلافه گفتم: نمیدونم،این موقع شب کجا میشه رفت؟
دستشو گذاشت روی فرمونو بعده چند ثانیه فکر کردن گفت: همونجایی که همیشه تو این ساعتا میرفتیم
خیلی وقت بود نرفته بودمو حتی نمیدونستم هنوزم اونجاست یا نه
لبخندی زدمو حرفشو تایید کردم
فکرم پیشِ تهیونگ بود...نگران،دلتنگ و پشیمون از اینکه چرا صبح اونطوری باهاش حرف زدم
وقتی رسیدیم به مقصد با دیدن همون کافهای که ظاهره یه کلبه چوبی رو داشت به کلی همه چیز یادم رفت.
با لبخنده دندون نمایی پیاده شدم از ماشین و همراه یوری رفتیم داخل
کسی نبود جز یه زوج که یه گوشه ای نشسته بودن،صدای موزیک لایتو صدای دلنشین و آروم خواننده که کل این فضای چوبی رو در برگرفته بود هارمونی خوبی ایجاد کرده بود
با دقت به اطراف نگاه کردم،هیچ چیز تغییر نکرده بودم..هیچی
_دید زدنت تموم شد ؟
خنده آرومی کردمو گفتم : دلم واسه اینجا تنگ شده بود خب
یه لبخنده مهربونی زد و به اطراف چشم دوخت
_یوری؟هیناه؟ خودتونید بچه ها ؟
با صدای آشنایی دنبال صاحبش چشم چرخوندم که چشمم به خاله یونا خورد...هنوزم همون بود هیچ تغییر نکرده بود
_خاله یونااااا
رفتم سمتشو بغلش کردم
_عزیزم خوش اومدی
بعده کلی احوالپرسی و ناراحتیه خاله که چرا این همه مدت نبودیم وقتمون گذشت
_هنوزم به هم خیلی میاین
ای خدا این زن هیچوقت از این کارش دست نکشید همش میچسبوندمون به هم
_نه خاله این حرفا چیه
_جدی میگم دخترم..خب حالا بیخیال اینا از خودتون بگین
کلی گفتیم و خندیدیم و از خودمون تعریف کردیم
۵.۷k
۲۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.