𝐏𝐚𝐫𝐭𝟕
صدای در امد خون آشام پیری وارد شد هنوز بقیه از تعطیلات برنگشته بودن زیر زیرکی نگاه کردم که جونگ کوک با انگشتاش نشون داد برم رفتم سمت پله ها که صدای پیری گفت: لی ناهیون بود نه؟
کوک: به تو مربوط نیست
اخمی کرد و گفت: با مادرت درست صحبت کن خودت که میدونی وقت زیادی برات نمونده
بعد نگاهشو به من دوخت که داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: دختر جون بمون باید باهات حرف...
کوک: بس کن مامان امدی شر درست کنی؟ خودم حلش میکنم
مامان کوک: کی ؟ وقتی که مردی؟ یا وقتی که هممون رفتیم به درک ؟ کدومش؟
کوک: ناهیون برو تو اتاقت خون آشام پیر زیادی خستس
رفتم سمت در اتاق و وانمود کردم وارد اتاق شدم وقتی کوک با مادرش به اتاق کوک رفتن در رو باز کردم و فال گوش ایستادم
کوک: منو از کسی که دوست داشتم جدا کردی حالا هم میخوای ناهیون رو فراری بدی؟ مگه به خاطر این دختره من از همه چی نگذشتم پس دندون رو جیگر بگیر (با لحن عصبی)
مامان کوک: یا بهش بگو یا میگم اون باید بدونی که باید خودشو فدا کنه
کوک: فکر کردی اگر بهش بگی بمیر قبول میکنه؟
مامان کوک: به خاطر خانوادش میکنه
کوک : نمیخوام بحث رو کش بدم پس برو(با کمی داد)
مامان کوک: کتاب رو ده سال پیش گذاشتم توی قفسه ی طلایی کتابخونت بزار کتاب تاریخچه خون آشام رو بخونه باید بدونه به محض شنیدن اسم کتاب از شدت کنجکاوی رفتم سمت کتابخونه کتاب رو باز کردم صفحه دهم عکس من بود زیرش اسممو نوشته بود اون قسمت رو خوندم کتاب رو به زمین پرت کردم ناخودآگاه ترسیدم پاهام سست شد و اشکام سرازیر شد اون سرنوشت نحس برای من نبود نه نبود من....من...اینو نمیخوام
بلند فریاد میزدم خیلی ترسیده بودم خیلی عصبی بودم همه کتاب ها رو ریختم جونگ کوک و مادرش بای عجله امدن پایین تیکه ای از قفسه چوبی تو دستم رفته بود و خون میومد فقط گریه میکردم همه کتاب ها رو زمین بود قطره های خون روی لباس سفید میچکید
کوک: ناهیون آروم باش کار احمقانه ای نکن باشه؟(نگران)
انگار صداشو نمیشنیدم از کنارش گذشتم با دست خونی وسایلم رو جمع کردم دستام پر خون بود خواستم از انجمن بزنم بیرون که صدایی شنیدم
مامان کوک: اگر بری تضمین نمیکنم که خواهر یا برادرت زنده بمونن
بیرون برف میبارید و من با لباس نازک بدون حتی کفش به همراه ساکی روی زانو نشستم با دستام زانو هامو فشار میدادم و گریه میکردم که صدایی امد انگار هلیکوپتر بود سرمو بالا گرفتم آدم ها بودن از طنابی با شمشیر های چوبی از اون ارتفاع پایین میومدن سریع پاشدم در رو بستن با صورت خیس و گریون داد زدم:اد...اد...ادما حمله کردن
جونگ کوک دستمو گرفت و با مادرش از خروجی قدیمی انجمن خارج شدیم دستمو ول کرد نفس نفس میزد
کوک: نا..هیون تو ...تو..ضیح ...میدم
ناهیون: کی وقتی که مردی یا وقتی من مردم؟
مامان کوک: پس فهمیدی( با لحن جدی)
ناهیون: چی رو اینکه میخواید منو بکشید؟
مامان کوک: ما نمیخوایم این سرنوشتته
خنده عصبی ای کردم که دیدم جونگ کوک روی زمین نشسته سرشو گرفته بود دستاشو برداشت سرش پرخون بود
مامان کوک: طبیعیه منتظرش بودم
ناهیون: منتظر چی مرگ بچت؟
مامان کوک: نه منتظرنشونه ها به زودی هممون اینطوری میشیم تا وقتی...
ناهیون: بس کن بسهههه خودم میدونم فقط ادامه نده(با داد) از ترس دستامو رو گوشام گذاشتم و چشمام رو بستم....
کوک: به تو مربوط نیست
اخمی کرد و گفت: با مادرت درست صحبت کن خودت که میدونی وقت زیادی برات نمونده
بعد نگاهشو به من دوخت که داشتم از پله ها بالا میرفتم که گفت: دختر جون بمون باید باهات حرف...
کوک: بس کن مامان امدی شر درست کنی؟ خودم حلش میکنم
مامان کوک: کی ؟ وقتی که مردی؟ یا وقتی که هممون رفتیم به درک ؟ کدومش؟
کوک: ناهیون برو تو اتاقت خون آشام پیر زیادی خستس
رفتم سمت در اتاق و وانمود کردم وارد اتاق شدم وقتی کوک با مادرش به اتاق کوک رفتن در رو باز کردم و فال گوش ایستادم
کوک: منو از کسی که دوست داشتم جدا کردی حالا هم میخوای ناهیون رو فراری بدی؟ مگه به خاطر این دختره من از همه چی نگذشتم پس دندون رو جیگر بگیر (با لحن عصبی)
مامان کوک: یا بهش بگو یا میگم اون باید بدونی که باید خودشو فدا کنه
کوک: فکر کردی اگر بهش بگی بمیر قبول میکنه؟
مامان کوک: به خاطر خانوادش میکنه
کوک : نمیخوام بحث رو کش بدم پس برو(با کمی داد)
مامان کوک: کتاب رو ده سال پیش گذاشتم توی قفسه ی طلایی کتابخونت بزار کتاب تاریخچه خون آشام رو بخونه باید بدونه به محض شنیدن اسم کتاب از شدت کنجکاوی رفتم سمت کتابخونه کتاب رو باز کردم صفحه دهم عکس من بود زیرش اسممو نوشته بود اون قسمت رو خوندم کتاب رو به زمین پرت کردم ناخودآگاه ترسیدم پاهام سست شد و اشکام سرازیر شد اون سرنوشت نحس برای من نبود نه نبود من....من...اینو نمیخوام
بلند فریاد میزدم خیلی ترسیده بودم خیلی عصبی بودم همه کتاب ها رو ریختم جونگ کوک و مادرش بای عجله امدن پایین تیکه ای از قفسه چوبی تو دستم رفته بود و خون میومد فقط گریه میکردم همه کتاب ها رو زمین بود قطره های خون روی لباس سفید میچکید
کوک: ناهیون آروم باش کار احمقانه ای نکن باشه؟(نگران)
انگار صداشو نمیشنیدم از کنارش گذشتم با دست خونی وسایلم رو جمع کردم دستام پر خون بود خواستم از انجمن بزنم بیرون که صدایی شنیدم
مامان کوک: اگر بری تضمین نمیکنم که خواهر یا برادرت زنده بمونن
بیرون برف میبارید و من با لباس نازک بدون حتی کفش به همراه ساکی روی زانو نشستم با دستام زانو هامو فشار میدادم و گریه میکردم که صدایی امد انگار هلیکوپتر بود سرمو بالا گرفتم آدم ها بودن از طنابی با شمشیر های چوبی از اون ارتفاع پایین میومدن سریع پاشدم در رو بستن با صورت خیس و گریون داد زدم:اد...اد...ادما حمله کردن
جونگ کوک دستمو گرفت و با مادرش از خروجی قدیمی انجمن خارج شدیم دستمو ول کرد نفس نفس میزد
کوک: نا..هیون تو ...تو..ضیح ...میدم
ناهیون: کی وقتی که مردی یا وقتی من مردم؟
مامان کوک: پس فهمیدی( با لحن جدی)
ناهیون: چی رو اینکه میخواید منو بکشید؟
مامان کوک: ما نمیخوایم این سرنوشتته
خنده عصبی ای کردم که دیدم جونگ کوک روی زمین نشسته سرشو گرفته بود دستاشو برداشت سرش پرخون بود
مامان کوک: طبیعیه منتظرش بودم
ناهیون: منتظر چی مرگ بچت؟
مامان کوک: نه منتظرنشونه ها به زودی هممون اینطوری میشیم تا وقتی...
ناهیون: بس کن بسهههه خودم میدونم فقط ادامه نده(با داد) از ترس دستامو رو گوشام گذاشتم و چشمام رو بستم....
۶.۹k
۰۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.