راکون کچولویی با موهای صورتی p88
زمانی که سدی که از فرو پاشی ام حفاظت میکرد در حال ترمیم شدن بود
ناگهان به یاد آوردم که به آنیا میگفتم که گریه نکند با این حال خود داشتم گریه میکردم پس سعی کردم گریه ام را تمام کنم اما برادرم مانع شد و گفت:«اشکالی نداره من قرار نیست به کسی بگم و کسی هم قرار نیست تو رو برای گریه کردن سرزنش کنه»
حرف هایش بهم دلگرمی دادند در حدی که دیگر حس میکردم نباید گریه کنم نه به این خواطر که به آنیا گفته بودم گریه نکند و خود درحال انجامش بودم به این علت که میتوانستم به جای اشک ریختن کار دیگری انجام دهم پس سری تکان دادم و با آرامش جواب دادم:«نه ممنونم الان حالم بهتره»
لبخندی زد و سری تکان داد به سمت بکی و آقای گان رفتم که سخت مشغول پیدا کردن راهی برای بهبودی جک و آنیا بودند
آقای گان:«نمیدونم واقعا درمانی برای این سم هست یا نه... و اینکه اون سم رو اشتباه شناسایی کرده این سم خیلی خطرناک تر از این حرفاست»
با شنیدن این جملات حس کردم که دوباره سد کوچیکی که با کمک برادرم ترمیم کرده بودم از هم فرو پاشید و بدگمانی و ناامیدی دوباره به سمتم هجوم آوردند به برادرم نگاه کردم. با لبخندی دلگرم کننده دستش را روی شانه هایم گذاشت:«همه چیز درست میشه»
و من این دروغ را باور کردم. دروغی شیرین و امید بخش! وضعیت آنیا بعد از یک تا دو روز خوب شد اما بعد از شنیدن ماجرای جک و همه اتفاقات انگار دیگر خودش نبود او ساکت شده بود غمگین بود و معمولا در گوشه ای تنها زانوی غم بغل میگرفت و همانجا مینشست و یک روز بدون هیچ حرفی ناپدید شد در همان روز جک چشمانش را برای همیشه بست و به خوابی ابدی فرو رفت اینها در یک روز اتفاق افتاده بودند چگونه میتوانستم آرام باشم برادرم گفته بود که میتواند یک مکان امن برایم باشد اما حال خودش یک مکان امن نیاز داشت مرگ جک واقعا برای او سخت بود هنوز شوق صدایش را زمانی که او را به من معرفی میکرد به یاد دارم جک برای او فقط یک دوست نبود جک برای او مثل یک برادر کوچک بود.
جک رفته بود او دیگر بر نمیگشت زمانی که بالای سنگ قبرش ایستاده بودم به این ها میاندیشیدم همه رفته بودند و تنها کسی که هنوز مانده بودمن بودم سعی کردم کمی از آنجا دور شوم اما نمیتوانستم چند قدم دور شدم و حس کردم که صدایش را شنیدم اما فقط با سنگ قبری که بهم دهن کجی میکرد رو به رو شدم "جک،مارتور" نتوانستم دور شوم او واقعا یک دوست خوب بود همانجا ایستادم و در همان حالت به سنگ قبرش نگاه کردم و قبل از اینکه بفهمم اشک هایم جاری شدند زیر لب گفتم:«چرا اون امید دروغین واقعی نشد؟» لبم را گاز گرفتم بدون هیچ حرف دیگری همانجا ایستادم و اشک ریختم.
زمانی که خواستم برگردم کمی مکث کردم و زیر لب گفتم:«خداحافظ رفیق. امیدوارم حالت خوب باشه»
ناگهان به یاد آوردم که به آنیا میگفتم که گریه نکند با این حال خود داشتم گریه میکردم پس سعی کردم گریه ام را تمام کنم اما برادرم مانع شد و گفت:«اشکالی نداره من قرار نیست به کسی بگم و کسی هم قرار نیست تو رو برای گریه کردن سرزنش کنه»
حرف هایش بهم دلگرمی دادند در حدی که دیگر حس میکردم نباید گریه کنم نه به این خواطر که به آنیا گفته بودم گریه نکند و خود درحال انجامش بودم به این علت که میتوانستم به جای اشک ریختن کار دیگری انجام دهم پس سری تکان دادم و با آرامش جواب دادم:«نه ممنونم الان حالم بهتره»
لبخندی زد و سری تکان داد به سمت بکی و آقای گان رفتم که سخت مشغول پیدا کردن راهی برای بهبودی جک و آنیا بودند
آقای گان:«نمیدونم واقعا درمانی برای این سم هست یا نه... و اینکه اون سم رو اشتباه شناسایی کرده این سم خیلی خطرناک تر از این حرفاست»
با شنیدن این جملات حس کردم که دوباره سد کوچیکی که با کمک برادرم ترمیم کرده بودم از هم فرو پاشید و بدگمانی و ناامیدی دوباره به سمتم هجوم آوردند به برادرم نگاه کردم. با لبخندی دلگرم کننده دستش را روی شانه هایم گذاشت:«همه چیز درست میشه»
و من این دروغ را باور کردم. دروغی شیرین و امید بخش! وضعیت آنیا بعد از یک تا دو روز خوب شد اما بعد از شنیدن ماجرای جک و همه اتفاقات انگار دیگر خودش نبود او ساکت شده بود غمگین بود و معمولا در گوشه ای تنها زانوی غم بغل میگرفت و همانجا مینشست و یک روز بدون هیچ حرفی ناپدید شد در همان روز جک چشمانش را برای همیشه بست و به خوابی ابدی فرو رفت اینها در یک روز اتفاق افتاده بودند چگونه میتوانستم آرام باشم برادرم گفته بود که میتواند یک مکان امن برایم باشد اما حال خودش یک مکان امن نیاز داشت مرگ جک واقعا برای او سخت بود هنوز شوق صدایش را زمانی که او را به من معرفی میکرد به یاد دارم جک برای او فقط یک دوست نبود جک برای او مثل یک برادر کوچک بود.
جک رفته بود او دیگر بر نمیگشت زمانی که بالای سنگ قبرش ایستاده بودم به این ها میاندیشیدم همه رفته بودند و تنها کسی که هنوز مانده بودمن بودم سعی کردم کمی از آنجا دور شوم اما نمیتوانستم چند قدم دور شدم و حس کردم که صدایش را شنیدم اما فقط با سنگ قبری که بهم دهن کجی میکرد رو به رو شدم "جک،مارتور" نتوانستم دور شوم او واقعا یک دوست خوب بود همانجا ایستادم و در همان حالت به سنگ قبرش نگاه کردم و قبل از اینکه بفهمم اشک هایم جاری شدند زیر لب گفتم:«چرا اون امید دروغین واقعی نشد؟» لبم را گاز گرفتم بدون هیچ حرف دیگری همانجا ایستادم و اشک ریختم.
زمانی که خواستم برگردم کمی مکث کردم و زیر لب گفتم:«خداحافظ رفیق. امیدوارم حالت خوب باشه»
۲۵۹
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.